𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 28

870 213 219
                                    

با دیدن آشپزخونه ی خالی اخم کوچیکی کرد و بعد آه کشید

هر روز اونا کنار هم صبحونه میخوردن ، همدیگه رو مهمون جکای بی مزه ی خودشون میکردن  و ساعت ها به مسخره بازیای هم میخندیدن

ولی الان خالی بودن آشپزخونه اصلا حس خوبی رو منتقل نمیکرد

مخصوصا بعد از اتفاقاتی که دیروز افتاد

به سمت قهوه ساز رفت و دو تا لیوان قهوه ریخت

و بعد از اون به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد

.

_میتونم بیام تو؟؟؟

پسر سرشو بالا اورد و لبخند زد:هی ارون! بیا تو!

ارون لبخند زد و جلو رفت و قهوه رو دست لویی داد

و لویی با نگاهش ازش تشکر کرد

+چطوری؟

لویی شونه هاشو بالا انداخت:بد نیستم!

ارون اخم فیکی کرد:بد نیستی؟اگه من جات بودم حسابی خوب بودم!

لویی به لحن ارون خندید:چرا؟؟؟

ارون به دستاش تیکه داد و شونه هاشو بالا انداخت:مثلا اگه من جای تو بودم ، بعد از کاری که استایلز باهام کرده بود حسابی از داغون شدنش لذت میبردم

لبخند لویی از بین رفت و اخم کوچیکی کرد:من برای ناراحتی هیچکسی خوشحال نمیشم ارون!مخصوصا کسی که یکی از نزدیکاشو از دست داده باشه!

خنده ی ارون از بین رفت:اوه..من..من فقط داشتم شوخی میکردم چرا عصبی میشی لو

لویی اه کشید و سرشو پایین انداخت:ببخشید من فقط...بعد از اتفاقایی که درست جلوی چشمام افتاد زیاد روبه راه نیستم

ارون لبخند کوچیکی زد و دستشو روی کمر لویی کشید:هی..این اوکیه باشه؟؟سعی کن فکرتو مشغولش نکنی!

لویی سرشو تکون داد و متقابلا لبخند زد

ولی لحظه ی بعد با صدای در هردوشون سراشونو به طرف در برگردوندن

_لو...
پسر سریع گفت ولی با دیدن ارون حرفشو قطع کرد

_اوه...فک کنم مزاحم شدم!

هری برگشت تا از در بیرون بره اما با صدای لویی متوقف شد:اوه نه!من و ارون فقط داشتیم قهوه میخوردیم ، میتونی بیای تو ، الکس هم رفته دوش بگیره

لویی تند تند و پشت سر هم گفت که باعث شد و هری سرشو تکون بده و به سمتشون بیاد

کنار ارون نشست و به لویی نگاه کرد:کار زیادی ندارم ،  فقط اومدم به خاطر دیشب تشکر کنم و .....

هری حرفشو قطع کرد و به ارون نگاه کرد

ارون منظورشو گرفت و با خنده چشماشو‌ چرخوند:اوکی!من میرم ، بعدا میبینمت لویی!

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora