𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 15

856 227 121
                                    

با خستگی آه کشید و به تفنگ توی دستش نگاه کرد
حس میکرد حتی جون تکون خوردن رو هم نداره

اسلحه رو روی صندلی رها کرد و خودش روی صندلی کنارش ولو شد

نمیتونست کم بیاره
نمیتونست ادوارد رو به آرزوش برسونه

آب کنار دستش رو سر کشید و سعی کرد خواب رو از خودش دور کنه و جلوی خمیازه هاشو بگیره

چشمای خستشو روی هم فشار داد:نخواب نخواب نخواب....

فضای گرم ورزشگاه و بدن عرق کرده و خستش کمکی به بیدار موندنش نمیکردن اما لویی حاظر نبود به این زودی دست بکشه

رکابی سورمه ایش رو از تنش بیرون کشید و بطری آبشو روی صورتش خالی کرد

اینطوری تونست کمی آرامش رو به بدنش برگردونه

لبخند زد و به سمت دستگاها رفت

میدونست یه شبه ممکن نیست که بدنشو قوی کنه و به یه ورزشکار تبدیل بشه اما‌ میخواست تمام تلاشش رو بکنه که حتی یکمم که شده به اون مقدار نزدیک بشه

به یاد اورد که هری میگفت عملیات دوییدن زیادی داره برای همین بهش تمرین برای قوی کردن پاهاش داده بود

پس به سمت اون دستگاه رفت تا ماهیچه های پاهاش رو قوی کنه

.

حس میکرد آمادست اما میدونست اونقدری نیست که هری اعتراف کنه که خوب انجامش داده

اما میدونست که صبح باید زود بیدار بشه و با این اوصاف اگه کم میخوابید با بدن درد بیدار میشد و وضعش از اینی که هست بدتر میشد

پس فقط رکابیش رو برداشت و به سمت در رفت تا خارج بشه

اما با دیدن ادوارد دم در ابروهاش بالا پرید:اوه..تو هنوز نخوابیدی؟

لویی با تعجب گفت اما بعد از چند ثانیه با دیدن قیافه ی هری پشیمون شد

_اومدم ببینم تنبلی به خرج میدی یا واقعا داری تمرین میکنی و از اون بدن بی مصرفت کار میکشی

لویی چشماشو چرخوند و با خستگی آه کشید:هرجوری که میخوای فکر کن ، من اونقدری خسته هستم که حوصله ی بحث با تو رو نداشته باشم

هری نگاهش رو از بدن لویی که قطرات عرق روش نشسته بود و قفسه ی سینش تند تند بالا پایین میشد گرفت

اما قبل اینکه به خودش بیاد و بتونه دوباره تیکه ای به اون پسر بندازه لویی از کنارش رد شد و به سمت اتاقش رفت تا بعد از یه حموم آب داغ به خواب عمیقی فرو بره

.

_لویی..لویی پاشو پسر

لویی آروم ناله کرد و توی جاش چرخید اما بیدار نشد

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora