𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 36

906 216 149
                                    

با درد شدیدی که توی سرش احساس میکرد چشماشو باز کرد

به پنجره ی باز اتاقش نگاه کرد و بخاطر نوری که از بیرون میومد آهی کشید

اما با به یاد اوردن چیزی اخم کرد و چشماشو ریز کرد

اتاقش که پنجره نداشت!

سرشو چرخوند با دیدن جثه ی بزرگ و برهنه ی پسر کنارش جیغ کشید و سیخ روی تخت نشست

+چه مرگته

جکسون بدون اینکه ارنجشو از روی چشماش برداره گفت
و باعث شد لوک بخاطر لحن خونسردش دستاشو مشت کنه و جیغ بکشه

_چمه؟؟؟میشه بگی من تو اتاقِ توی متجاوز چیکار میکنم؟؟؟

جکسون نیشخندی زد و بعدش خندید:متجاوزو خوب اومدی

لوکاس دندوناشو روی هم فشار داد و نگاهشو از اون مردِ رو اعصابِ گنده برداشت

به بدن خودش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد لباساش هنوز تنشه و دردی توی بدنش حس نمیکنه خیالش راحت تر شد

خواست از تخت پایین بره که منصرف شد
برگشت و به تاج تخت تکیه داد

و برای تلافی نیشخند زد:درد داشت؟؟

جکسون نیشخندشو پررنگ تر کرد:وقتی از بهشت افتادم؟؟؟

لوکاس لبخند لج دراری زد:نه!وقتی دیشب زیرم به فاک میرفتی!

جکسون دست مشت شدش زیر ملحفه رو اروم کرد که توی صورت لوکاس فرود نیاد وجوابی بهش نداد

دیشب به خودش قول داده بود دیگه نذاره این بچه کوچولوی نابالغ اعصابشو بهم بریزه

چون اون فقط یه پسر کوچولوی لج درار با هورمونای بهم ریخته بود ، فقط همین!

لوکاس اخم کرد و با حرص کیوتی دست به سینه شد:چرا جواب نمیدی؟!عصبانی شو دیگه عه!

جکسون زیر لب با حرص زمزمه کرد :خیلی دوست داری به فاک بری...

و بعد بلند گفت:مال این حرفا نیستی بچه ، پاشو برو شیشه شیرت رو میز ناهار خوری جا مونده ، بدو بذار منم بخوابم

لوکاس با حرص پتو رو توی صورت جکسون پرت کرد:شیشه شیر عمه خدابیامرزت میخورد ، فهمیدی گنده بک؟؟

و وقتی دوباره جوابی از جک نشنید و با حرص از روی تخت پایین پرید و پشتشو به جک کرد و به باسنش اشاره کرد

_اصلا میدونی چیه؟؟کسی کون به این خوبی نداره فهمیدی؟؟؟برو گریه کن که از دستت رفتم!!

بعد کمی فکر کرد و چشماشو چرخوند:البته غیر از لویی ، که اونم هری مث خرچنگ چسبیده به کونش

جکسون نیشخند زد و حرف لوکاسو ادامه داد:و نایل!

و باعث شد چشمای لوکاس گرد بشه:ببخشید؟؟؟؟

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora