𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 9

932 249 573
                                    

با حس اینکه کسی داره تکونش میده از خواب بیدار شد

میتونست چهره ی زینو به لطف نوری که از بیرون میومد تشخیص بده

_لو..لو پاشو

چشماشو مالید و روی تخت نیم خیز شد

هنوز نصف شب بود و همه خواب بودن ، پس زین چه کاری میتونست باهاش داشته باشه؟

زین آروم گفت:پاشو ، مگه نمیخواستی کرم ریختن رو ازم یاد بگیری؟

لویی آروم خندید:الان؟

زین شونه هاشو بالا انداخت و چشمای کهرباییش توی تاریکی برق زد:چه وقتی بهتر از الان!پاشو تا بیدار نشدن!

لویی سرشو تکون داد و خندید

دنبال زین راه افتاد و دعا کرد که بعد از این سالم بمونن

.

لویی کنار زین ، بالا ی سر لیام وایساده بود

_زین بیا این دفعه با لیام کار نداشته باشیم

ابروهای زین بالا پرید و بعد نیشخند زد:چیه..ازش خوشت اومده؟

چشمای لویی گرد شد:چی؟نه معلومه که نه ، فقط..فقط اون سر عسل دیروز زیاد اذیت شد ، میتونیم با بقیه شروع کنیم

زین چشماشو چرخوند و آه کشید:خیله خب ، با اینکه اذیت کردن پین خیلی حال میده اینبار به حرفت گوش میکنم

لویی لبخند زد

و بعد با به یاد اوردن چیزی نیشخند زد
زین هم با دیدن قیافه لویی لبخند شیطانی زد:به همون چیزی فکر میکنی که من میکنم؟

لویی ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت:دقیقا!

.

درحالی که ریز ریز میخندیدن از اتاق جکسون بیرون اومدن

اونا تیکه ای که از موهاشو که چیده بودن دستشون گرفتن و خندیدن

هنوز کش موش بهش وصل بود!

_ما قراره بمیریم زین!
لویی گفت و خندید

زین نیشخند زد:تازه هنوز استایلز مونده!

لویی چشماشو ریز کرد:استایلز؟اون کیه؟

+ادوارد دیگه ، همون چص اخلاقه

چشمای لویی گرد شد:چی؟ن..نه زین ، من نمیخوام با اون در بیوفتم!دوباره نه...

زین چشماشو چرخوند:ازش میترسی؟بیخیال!فقط یه دیک خوشگل قراره رو صورت دیکی شکلش بکشیم ، اتفاقی نمیوفته که!

لویی عقب رفت :نه زین بیخیال ، ب..بیا اصن...اصن هنوز سراغ ایوان نرفتیم

زین چشماش چرخوند و بی توجه به لویی به سمت اتاق هری رفت

_نه نه نه، زین وایسا! من نمیخوام تو بمیری ، وایسا بهت میگم!

زین دستشو از توی دست لویی بیرون کشید و وارد اتاق هری شد

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Where stories live. Discover now