𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 70

800 198 216
                                    

_هی!صبح بخیر لویی!دیشب خوب خوابیدی؟

نایل با دیدن لویی که به طرفش میومد با خوش اخلاقی گفت

و لویی خمیازه ی کوچولو و کیوتی کشید که باعث شد بینیش چین بخوره و نایل به بامزگیش لبخند بزنه

+اوهوم...ممنون
لویی زمزمه کرد و با اقیانوسای نا آرومش اطراف نگاه کرد و نایل متوجه دلیل کارش شد

_هری رفته برات صبحونه بیاره ، زود برمیگرده

با این حرف نایل ، سر لویی به سمت پسر برگشت و‌ گونه هاش قرمز شد از اینکه پسر فکرشو خونده

+اوه..مرسی..
اروم گفت و با دیدن هری که با یه لیوان و یه بشقاب داره به سمتش میاد لبخند عریضی زد و خودشو توی بغل پسر بزرگتر پرت کرد

و هری فقط تونست اروم بخنده و موهاشو ببوسه:صبح بخیر لو ، برات صبحونه اوردم

لویی با لبخند از هری تشکر کرد اما زمانی که هری بشقاب و لیوان رو روی میز گذاشت لبخندش اروم از بین رفت

لبشو اروم گاز گرفت و به هری که مشتاقانه منتظر بود لویی
صبحونه ای که براش اماده کرده رو امتحان کنه نگاه کرد

+عام..هری من..به فلفل حساسیت دارم..یادته؟
برای صبحونه هم هیچوقت قهوه نمیخورم..

لویی اروم زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به اون تخم مرغ که کلش با فلفل پر شده بود و فنجون قهوه سرشو اورد بالا تا به هری نگاه کنه

و هری کاملا شوک شده به نظر میرسید.

توی ذهنش به خودش تشر زد
چرا فکر کرده بود لویی باید هرچی درست میکنه رو دوست داشته باشه؟

اون الان چه حسی داره وقتی میبینه دوست پسرش ساده ترین چیزا رو درباره ش فراموش کرده؟

نگاه شوک زده هری برای چند ثانیه به نایل که اونم دست کمی ازش نداشت افتاد و بعد نگاه خجالت زده شو به لویی داد

×من..من..خیلی متاسفم لویی..اصلا حواسم نبود

هری با ناراحتی زمزمه کرد و لویی سریع بغلش کرد

+نه نه هری ، این اصلا اشکال نداره! نیاز نیست ناراحت باشی به خاطرش. درک میکنم!

لویی گفت با اینکه گیج و ناراحت بود

خیلی زیاد

هری هیچوقت حتی کوچیکترین جزئیاتو درباره ش فراموش نمیکرد

ولی حالا که پازل رو کنار هم میچید
میفهمید که اون زیاد از حد با هریه خودش فرق داشت

اما..اون شبیه هری بود مگه نه؟؟

لویی خیلی گیج شده بود

هری آه کشید و بشقاب و کاپ قهوه رو برداشت و زمزمه کرد:میرم برات یه چیز دیگه بیارم..

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora