𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 21

872 219 249
                                    

دو روز گذشته بود‌...

تو دو روز گذشته هری و لویی حتی از چند متری هم دیگه رد نشده بودن

سر میز شام یا نهار هم با اخمای کشنده ی هری و بازی کردن لویی با غذاش و اخمای ریزش میگذشت

به طوری که زین چندبار دیگه هم مشکوک شد اما وقتی چیزی دستگیرش نشد بیخیال شده بود

و خب لویی ، اون احساسات مختلفی رو تجربه میکرد

عصبانیت ، حرص ، تعجب و ناراحتی

عصبانی از اینکه چرا هری بدون اینکه ازش بپرسه اونکارو کرد و ناراحت بخاطر اینکه نتونست از خودش واکنشی نشون بده و یه پسر ضعیف نشون داده شد

میدونست که هری به خاطر خفه کردنش اونکارو کرده ولی نمیخواست اولین بوسش یه بوسه به این دلیل و با اون مرد باشه

سعی میکرد فراموشش کنه اما هردفعه که هری رو میدید بیشتر اعصابش خورد میشد

چون میدید که اون کاملا بیخیال و خونسرده و اصلا با خودش فکر نمیکنه که باید از لویی عذرخواهی کنه یا یه همچین چیزی!

و انگار براش یه چیز عادیه که یه نفر رو بخاطر حرص و عصبانیت ببوسه و بعد بدون عذرخواهی ولش کنه

به روبه روش ، جایی که هری و مدیسن نشسته بودن نگاه کرد

و باز توی افکارش گم شد

افکاری که همشون از رفتار هری نشات میگرفتن

اینکه انقدر با تحقیر و تنفر بهش نگاه میکرد
جوری که انگار لویی اونو بوسیده!

با دیدن غیب شدن هری به خودش اومد و به اطرافش نگاه کرد

اما قبل اینکه بتونه با نگاهش هری رو پیدا کنه بازوش به شدت توسط فردی کشیده شد و مجبور شد از روی مبل بلند شه

تند تند دنبالش میرفت و سعی میکرد زمین نخوره

با کوبیده شدنش به دیوار آهی از درد کشید و چشماشو بست و بعد با شنیدن نفسای هری که با عصبانیت به صورتش کوبیده میشدن چشماشو باز کرد

چشماش گرد شد:ا..ادوارد...

هری اخم ترسناکی به لویی کرد تا ساکت شه و واقعا هم کارساز بود

هری با صورتی قرمز و عصبانی جلو اومد و باعث شد دل لویی از ترس بهم بپیچه

هری صاف توی مردمک های لرزون چشماش نگاه کرد و با تنفر خاصی زمزمه کرد:کاری که پریروز کردم فقط و فقط برای بسته شدن دهن فاکیت بود ، پس به هیچ وجه به خودت اجازه نده که فکرای چرت و پرت به سرت بزنه و خیال بافی کنی ، فهمیدی هرزه ؟

چشمای گرد لویی سریعا پر اشک‌ شدن:تو ح..حق نداری..با..با من اینجوری حرف ب..بزنی

با بغض گفت و لباشو گاز گرفت تا صدای هق هقش تو اتاق نپیچه

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Where stories live. Discover now