𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 72

840 196 223
                                        

_هری؟
لویی به محض ورود هری به اتاق گفت و هری بهش لبخند زد

+پاشو لو ، داریم میریم

_چی؟کجا؟
لویی با تعجب پرسید و هری همونطور که به سمت کمد میرفت گفت

+تو ماشین برات توضیح میدم

و شروع به ریختن وسایل مورد نیازش توی ساکش کرد

بلاخره داشت بعد از چندین هفته سخت کاری برمیگشت خونه

و نمیتونست بگه براش هیجان زده نبود

.

+خیلی ممنونم ازت هری ، نمیدونی کمکت چقدر برام ارزش داره..

لویی با لحن خجالتزده ای گفت ، درست بعد از اینکه هری براش تعریف کرد که قراره یه مرخصی داشته باشه تا به لویی کمک کنه ، البته با حقوق!

و هری بهش لبخند زد:خب ، دوست داری اول کجا بریم؟

لویی چشماش درخشید و سمت هری برگشت:الان میریم؟؟ینی..ینی همین الانه الان؟

هری اروم به واکنش لویی خندید و همینطور که توی خیابون اصلی میپیچید سرشو تکون داد

و لویی نمیتونست از این هیجان زده تر باشه

اونجا حتی از توی ماشینم زیبا به نظر میرسید و لویی میخواست از ذوق جیغ بکشه

اونجا حتی از توی ماشینم زیبا به نظر میرسید و لویی میخواست از ذوق جیغ بکشه

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

با خوشحالی به پنجره چسبید و سعی کرد انتخاب کنه که کجا برن

ولی وقتی نتونست بین اون همه ساختمون بلند خوشگل و مغازه یکی رو انتخاب کنه با دلخوری روی صندلی نشست و دست به سینه شد

و هری وقتی این کارشو دید با علاقه خندید

اون پسر درست مثل یه بیبی کوچولو میموند

دقیقا از اون ۴ ساله های خوش اخلاق و خوشگلش.

و هری دروغ میگفت اگه میگفت برای وقت گذروندن باهاش ذوق زده نیست

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt