𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 80

854 204 381
                                    

با بدخلقی سر میز اشپزخونه نشست و سرشو روی دستاش گذاشت

حتی توان مسخره کردن هری و دست انداختنش که تند تند تو اشپزخونه با پیشبند صورتیش میچرخید و صبحانه حاضر میکردو هم نداشت

دیشب اصلا خوب نخوابیده بود و حس میکرد داره از خستگی میمیره

همشم به خاطر اون موجودِ سبزه احمق بود

با اینکه لویی بار ها سر مغزش فریاد زده بود که هری یه مرد ۲۰ و خورده ای ساله ی بالغه و قرار گذاشتنش به لویی هیچ ربطی نداره باز هم نمیتونست دست از فکر کردن برداره

هری حسابی گیجش کرده بود

اون مگه بهش نگفته بود که اون توت فرنگیه خودشه!؟
تازه رو مال منم تاکید کرده بود

پس چرا حالا میخواست با کس دیگه ای بره سر قرار؟؟

لویی نمیتونست خودشو گول بزنه

بعد از یه شب طولانی ، تصمیم گرفته بود دست از سر خودش برداره و فقط قبول کنه که دوست نداره اون احمقه فرفری با کسی سر قرار بره

و بیشتر از این با مغز و قلبش بحث نکنه

ولی هر باری که یادش میومد که هری درست بعد از اون تلفن دیگه توت فرنگی صداش نکرده دستاش مشت میشد

اینکه تا همین الان خواب بودن و قطعا نمیتونسته بهش بگه هم به خودش مربوطه

وقتی میگه توت فرنگی صداش نکرده ینی نکرده!
به لویی ربطی نداشت که اون پسر خواب بوده!

_پاشو لو میخوام بیکن ها رو بزار رو میز
هری گفت و لویی با همون اخم سرشو از روی میز برداشت و دست به سینه شد

"بیا!حالا که بیداره چی؟؟"
لویی با خودش حرف زد و بعد یکی از ابروهاشو برای خودش بالا برد

و باعث شد هری اروم به قیافش بخنده

دستشو بین موهای بهم ریخته ی لویی برد و اونا رو صاف کرد

_چرا قیافت این شکلیه لو؟
هری ریز خندید و لویی با مرتب شدن موهاش توسط هری مخالفت نکرد و گذاشت هری یکم نوازشش کنه

+خوابم میاد
لویی نق زد و دستشو روی صورتش کشید

_صبحانتو بخور ، قراره تا دو سه ساعت دیگه ببرمت بیرون. تا اون موقع خواب از سرت میپره

چشمای لویی گرد شد

دوباره بیرون؟؟

لویی سعی کرد حدس بزنه که ایندفعه هری میخواد کجا ببرتش ولی وقتی چیزی دستگیرش نشد آه کشید

مطمئنن اون هم چیزی قرار نبود بگه

سوپرایز های مسخره!

.

_واقعا اگه قرار باشه این سوپرایزای احمقانه ت ادامه داشته باشن دوستیمون نمیتونه ادامه پیدا کنه هری . واقعا میگم!

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ