𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 14

884 232 212
                                    

پنجاه...پنجاه و يك...پنجاه و دو

زيرلب ميشمرد و به سختي نفس ميكشید

با حس لرزش دستاش بي حال روي زمين باشگاه افتاد و غر زد :عای خدا...از درازنشست متنفرم...از رباطاهم متنفرم...از اين زندگی هم همینطور

با رد شدن هري از روبروش زيرلب زمزمه كرد : اصلا از توهم متنفرم

خنده ی بلند زين از بغل دستش باعث شد اينبار با حرص ادامه بده : كودوم احمقي براي مقابله با يه مشت آهن بايد مثل خر ورزش كنه؟با دوتا تفنگ حل ميشه ديگه

زين با کلافگی دستشو روی پیشونی خودش کوبید:خدای بزرگ!استايلز حق داره انقدر از دستت حرص بخوره!!!خنگی دیگه!
ما تنهاييم ، بين يه مشت رباط لنتیه پیشرفته که کافیه چشمشون بهمون بیوفته تا خشتکمونو بکشن سرمون!فکر کردی به این آسونیاس؟

لویی چشماشو چرخوند و خواست چیزی بگه که زین ادامه داد:
هرجا ممكنه گير بیوفتی!اول بايد امادگی جسمی داشته باشی بعد كار با سلاحو بلد باشی و بعد از مغزت استفاده كنی كه فكر كنم مورد اخر برای تو يكمی مشكل باشه!

لويي با ديدن قيافه زين كه با شيطنت نگاهش ميكرد و زبونش رو بين دندوناش گرفته بود نتونست عصبانی بشه و فقط همراهش خنديد

_ال۲۷ فکر کنم باید بهت یاداوری کنم که پیک نیک نیومدی و اومدی اینجا تا تمرین کنی

لويي با شنیدن صدای هری كلافه از سرجاش بلند شد و روبروش ايستاد :ما فقط داشتيم استراحت ميكرديم!

هري چند قدم جلوتر رفت و حالا سينه به سينه ی لويی ايستاده بود : استراحت؟ببخشید نتونستیم ازتون خوب پذیرایی کنیم!لوکاس نوشیدنی برای آقا بیار!

هری با لحن شرمنده ی ساختگی گفت اما بعد صورتش از احساس خالی شد و اخمشو پررنگ کرد

جلو تر رفت و انگشتشو به سینه ی لویی زد:ببین کوچولو ، اگه میخوای خودتو به کشتن بدی واسم مهم نیست ، میتونی خودتو بندازی جلوی یکی از اون رباطای مضخرف و کلتو به باد بدی ، اهمیت نمیدم! اما حق نداری با کم کاریت گند بزنی به تمام تلاشای گروه. اینجا کسایی هستن که ۱۲ ساله دارن تنهایی جون میکنن تا زنده بمونن و نمیزارم که یه بچه ی بی مصرفی مثل تو برینه بهش ، فهمیدی؟

پوزخند روی صورت هري و لحني كه سراسر بوی تمسخر و عصبانیت ميداد و خستگي كه بهش عادت نداشت باعث شد بی توجه به ترسی كه از مرد جذاب روبروش داشت صداشو از حد عادی بالاتر ببره :اوه واو! من واقعا متاسفم كه از بدو تولد اموزش رزمي نديدم و از نوزادي كار با اسلحه رو بهم ياد ندادن!کم کاری از پدر مادرم بوده!

قبل از اينكه هري بتونه حرفي بزنه با عصبانيت از باشگاه بيرون رفت و هری و زینو توی بهت تنها گذاشت

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora