𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 3

1.1K 279 106
                                    

20 jun , 2008

بلند شد بدنشو کشید

_نایل؟کجایی پسر؟

نایل چراغ مطالعه شو که به تازگی با پولی که از پروفسور میگرفت خریده بود خاموش کرد و به سمت آزمایشگاه دوید

+اینجام پروفسور ، کاری باهام داشتید؟
پسر چشم آبی پرسید و با کنجکاوی به چیزی که روی میز پروفسور بود نگاه کرد

_حلش کردم پسر ، میتونی قطعه رو برگردونی سر جاش

نایل اخم کوچیکی کرد:اما پروفسور...

پروفسور پیشبندشو باز کرد و دست نایل داد:نه ، پسرم. بذار به مغزم یکم استراحت بدم ، برای الان بسه

نایل آه کشید و رفتن پروفسور رو تماشا کرد:باشه..

'اما من مطمئنم که اون قطعه مشکلی نداشت که بخواد حل بشه!'

.

21 jun , 2008

_نایل من بهت پول نمیدم که باهام مخالفت کنی!تو فقط باید کمکم کنی ، همین

نایل تند تند دنبال پروفسور راه میرفت:اما پروفسور شما باید به من گوش بدید ، یه چیزی هست که عجیبه

پروفسور آه کشید و بلاخره ایستاد

و همونطور که چشماشو میچرخوند برگشت:من میدونم چی درسته ، باشه پسر؟حالا هم کارا تمومه ، میتونی برگردی خونه

نایل پاشو روی زمین ‌کوبید

پروفسور باید گوش میکرد!

.

با خمیازه وارد آزمایشگاه شد

دیشب بخاطر دعوا ی طولانی مدت با مادرش نتونسته بود به تحقیقش برسه پس مجبور شد که دیر تر بخوابه تا تمومشون کنه

بخاطر همین الان با تموم وجودش خوابش میومد و رسما اگه جایی برای یه ثانیه بی حرکت می ایستاد همونجا خوابش میبرد

_اوه نایل!پسرم!بیا اینجا نابغه ی چشم آبیه من!

نایل چشماشو مالید و به سمت پروفسور رفت:چیشده پروفسور؟

پروفسور دستشو دور گردن پسر ریز نقش و لاغر انداخت و اونو به خودش فشار داد:بلاخره نایل ، بلاخره تمومش کردم!

نایل آه کشید

پروفسور دو سال بود که هر دو هفته یه بار فکر میکرد که تونسته پروژه رو تکمیل کنه و روز بعدش درحالی که داد میزد ،‌ وسایل آزمایشگاه رو بهم میریخت چون فهمیده بود که ایندفعه هم یه مشکلی پیش اومده

+اوهوم!عالیه پروفسور!
نایل با بی تفاوتی گفت و یه خمیازه ی دیگه کشید

پروفسور خندید:میدونم به چی فکر میکنی ، ولی این دفعه جدیه پسر ، فردا ازش رونمایی میکنم

چشمای آبی و خواب آلود پسر گرد شد و خواب از سرش پرید

پروفسور همیشه محافظ کار بوده
و اگه درصدی فکر میکرد که چیزی ممکن براش مشکل پیش بیاد عمرا عمومیش نمیکرد

اما الان‌...
یعنی انقدر مطمئنه؟

نایل میدونست که اون دستگاه یه مشکلی داره ولی...

پروفسور با شروع به حرف زدن کرد و افکار نایل رو کنار زد

_فقط تماشا کن پسرم

پروفسور‌ یکی از دکمه های کنترلی که توی دستش بود رو فشار داد

و باعث شد نایل متحیرانه به رو به روش خیره شه
+خدای من...

_میبینی؟معرکه نیست؟

نایل با ذوق سرشو تکون داد

و فراموش کرد که به پروفسور نتیجه ی تحقیق دیشبش رو بگه

🌻🌻🌻

سلام سلاام😁

از چند قسمت بعد پارتا طولانی تر میشن ، قول میدم

و اینکه بوص🥺🌹

~roji🌸

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ