𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 22

845 215 124
                                    

+لی؟؟اینجا چیکار میکنی؟

لیام سریع بسته ی سیگارشو پشتش قایم کرد:اوه...هی..خب من اومدم یکم هوا بخورم و تنها باشم...شما چرا اینجایید؟

لویی لبخند زد:اومدیم ستاره ها رو ببینیم!

لیام سرشو تکون داد و بعد سریع انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:راستی زین دنبالت میگشت لو

لویی سرشو تکون داد و بلند شد تا بره پایین

+باشه ، شب بخیر ارون ، میبینمت

ارون سرشو تکون داد و لبخند زد

لیام کنار ارون نشست و جعبه ی سیگارشو جلوش گرفت

_نمیکشم

لیام سرشو تکون داد و یکی از سیگارا رو بین لباش گذاشت و روشنش کرد

_تو دیگه چته؟چرا همه امروز ناراحتن؟

لیام خندید:من ناراحت نیستم ، همینجوری میکشم

ارون ابروهاشو بالا انداخت:لیام؟میشه روی سر منو یه نگاه بندازی؟

لیام با تعجب بهش نگاه کرد:واسه چی

_میخوام ببینم دو تا گوش دراز دارم یا نه!

لیام چشماشو چرخوند و خندید:احمق

بعد اخم ریزی کرد و سمت ارون برگشت:وایسا ببینم ، چرا حس میکنم ادم شدی؟چرا واسه لو نگران نشدم؟

ارون به ناخوناش نگاه کرد و ابروهاشو بالا برد:دیگه ما اینیم عزیزم

لیام چشماشو چرخوند با خنده به بازوی ارون زد:هی ، درسته که حس میکنم واقعا ادم شدی ولی هنوز میتونم دندوناتو خورد کنم اگه لویی رو اذیت کنی

ارون چشماشو چرخوند و بی صدا خندید

و بعد از چند ثانیه گفت:تو این ۳۳ سال زندگیم ندیده بودم یه نفر انقدر خوشگل گریه کنه

لیام لبخند زد و سرشو پایین انداخت
انگار توی خاطره ی شیرینی گم شده بود

خاطره ای شیرین تر از عسل....

"_هی زین خوبی؟من یه صدایی.....خدای من!

لیام سریع به سمت تخت زین رفت و توی بغلش گرفتش

_هی زین ، چشماتو باز کن...زین!

لیام ضربه ی ارومی به گونه ی زین زد:زین پاشو ، داری خواب میبینی ، چیزی نیست پسر!

زین تند تند نفس میکشید و صورت عرق کردش زیر نور ماه میدرخشید
قفسه سینش تند تند بالا پایین میشد و اخم بزرگی روی صورتش داشت

و لیام واقعا نمیدونست باید چیکار کنه

اون حتی این پسری که تازه به اینجا اومده بود رو کامل نمیشناخت

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora