part 2

2.3K 285 80
                                    

-------------------------------
Jk's pov

جونگ‌سان رو زمین گذاشتم، چمدون و کوله هامونو برداشتم و دستای نرم و کوچیکش رو گرفتم و سمت خونه کشیدم.
× جونگی میهواد(میخواد) زنگ بزنه.
_ باشه، بیا اینجا بچه.
بلندش کردم تا دستش به زنگ برسه، خنده‌‌ی ذوق‌زده‌ای کرد و زنگ رو فشرد ، با چشمای گرد و فندقیش به در نگاه کرد و منتظر باز شدنش موند.

در با صدای تیک ضعیفی باز شد و صدای قدم های سریعی شنیده شد، بلافاصله سر چانشینگ از بین در بیرون اومد و لبخند بزرگی بهمون زد.
÷خدای من ببین کیا اینجان، نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم جونگکوکی.
لبخندی زدم و جلو رفتم تا بغلش کنم.
_ خیلی وقته همو ندیدیم چانشینگ‌ شی.
÷ محض رضای خدا بهم بگو هیونگ، ما خیلی وقته که در ارتباطیم و تو هنوز اینجوری صدام میزنی مرد.

با شرمندگی لبخندی زدم و زمزمه کردم "چشم هیونگ" ، همون لحظه متوجه نگاه خیره جونگ‌سان به مرد بزرگ‌تر شدم، فرشته کوچولوم جوری نگاهش می‌کرد انگار چانشینگ اسباب‌بازی مورد‌علاقش رو ازش گرفته.

÷واووو، مرد جوان ما چقدر بزرگ شده، خیلی خوشگل‌تر شدی جونگی کوچولو.
چانشینگ دستش رو سمت پسرم دراز کرد، به جونگ‌سان نگاه کردم، با اخم خودش رو پشت پای من قایم کرد و چشماشو بست.
_ ببخشید هیونگ، پسرم یکم خجالتیه وگرنه بچه مودب و خوبیه، مگه نه جونگ‌سان؟
با اخم نگاهی بهش انداختم ولی در کمال تعجب بازم حرفی نزد و مثل قبل با اخم به چانشینگ زل زد.

تک‌خندی زدم و بغلش کردم، دسته چمدون رو گرفتم و با تعارف چانشینگ داخل رفتیم.
÷ این آقا کوچولو رو بده به من، اینجوری سخته جونگکوک.
بخاطر کوفتگی که توی شونه ها و پشتم احساس میکردم سری به نشونه مثبت تکون دادم و اجازه دادم جونگ‌سان رو از دستم بگیره.
×نمیهوام، ول کن...جونگی میهواد کنال بابا واشته( جونگی میخواد کنار بابا واسته).

÷واقعا؟ آخه بنظر میاد جونگی خیلی خستست.
با جواب چانشینگ لبخندی زدم، خیلی کیوت بود که اینقدر میخواست جونگ‌سان رو بغل کنه.
_ مشکلی نیست هیونگ بزارش پایین، یکم لجباز شده.
چانشینگ با بی‌میلی سری تکون داد و پسرم رو پایین گذاشت، جونگ‌سان سریع سمتم اومد و به پایین لباسم چنگی زد و بهم چسبید.
تا حالا ندیده بودم اینجوری با کسی رفتار کنه.

با رسیدن به طبقه مورد نظر سه تایی وارد خونه شدیم.
÷ خوش‌اومدین آقایون، خب چی میخورین براتون بیارم؟
_ ام یه قهوه عالی میشه هیونگ.
مرد نگاهش سمت جونگ‌سان کشید و منتظر نگاهش کرد.
× جونگی هیچی نمیهواد آگا.
چانشینگ لبخندی زد و سمت آشپزخونه رفت، در همین حین گفت
÷ طبقه بالا دومین اتاق سمت راست برای شماست، لطفا وارد بقیه اتاقا نشین، بعدا یه چیزایی رو باید توضیح بدم واستون.

_ پس ما تا موقع لباس عوض میکنیم هیونگ.
سمت راه‌پله رفتم و جونگ‌سان دنبالم اومد، وارد اتاقی که هیونگ گفت شدیم و در رو بستم، چمدون رو گوشه ای گذاشتم و سمت پسر اخمالوم برگشتم.
_ خب منتظر توضیحم جئون جونگ‌سان.
×ها؟
_ رفتارت با هیونگ خیلی ‌بی‌ادبانه بود، اون مارو توی خونش راه داده، قراره یک هفته پیشش بمونیم و باهم زندگی کنیم، اونوقت پسر من باید اینجوری با هیونگم رفتار ‌کنه؟

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now