part 5

2.2K 260 39
                                    

------------------------------
Jk's pov

جونگسان کمی سرش رو عقب کشید و گونم رو بوسید.
×دوشت دالم بابای هفن و هوبم ( دوست دارم بابای خفن و خوبم).

الان وقت احساساتی شدن نیست جونگکوک، خودتو کنترل کن مرد.
آخه چطوری خودمو کنترل کنم وقتی نیمه جونم اینجوری دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرده و میگه دوستم داره، از نظرش من پدر خوب و باحالیم، اگر میدونستی با این کارت چه بلایی سر قلبم اوردی فرشته من.

×بابا، چلا نالاحت شودی؟ جونگی دیگه نمیگه دوشت داله، ببهشید.
_ نخیر، جونگی باید همیشه به بابا بگه که چه حسی داره، من فقط یکم زیادی خوشحالم عزیزم.

نگاه بامزه و مثلا عصبانی‌ای بهم انداخت.
×فک کلدم نالاحت شودی.
_ نه عشق بابا، ناراحت نشدم، زیادی خوشحال شدم.
بغضم رو قورت دادم، جلو رفتم و شقیقه، پیشونی و لپای درشتش رو بوسیدم، روی موهاش رو بوسیدم، با صدای خنده کیوتش فهمیدم اشتباهی روی گوشش رو بوسیدم و قلقلکش اومده، دوباره کارم تکرار کردم، صدای شیرین خنده‌هاش اتاق رو پر کرد.

جونگی با خنده و نفس‌نفس گفت
×ب..بابا...بشهههه...جونگی نمیتونه نفش بکشه..تولوهدا...باباااا.
بالاخره ازش فاصله گرفتم، نگاهی به لبخندش که بی‌شباهت به خودم نبود کردم، بالاخره خندید، بالاخره خندوندمش، تو پسرت رو خندوندی جئون جونگکوک.
زمزمه کردم
_ منم بیشتر از هر چیزی دوست دارم پسر کوچولوی مهربون من.

لبخندش پررنگ‌تر شد و دوباره بغلم کرد.
_ میخوام که یکم استراحت کنی فرشته من، بابا باید چندتا تماس بگیره و یکم کار داره.
سریع چهرش توی هم رفت و با نگرانی گفت
×جونگی لو تهنا میزالی؟

تلخندی زدم، اون عوضی با پسرم چیکار کرده.
_ نه عزیزم، توی اتاق دقیقا کنارتم، در اتاقم قفل کردم، پرونده‌هارو اوردم اینجا، بابا قول میده که حتی یک ثانیه هم از این اتاق بدون جونگی کوچولوش بیرون نره.
نگاهش رنگ آرامش گرفت و سر تکون داد، روی تخت خوابوندمش و موهاش رو نوازش کردم، کم‌کم پلک‌هاش روی هم افتاد و بخواب رفت.
از روی تخت بلند شدم، نزدیک به مبلی که کنار پنجره بود نشستم.

گوشی رو برداشتم، توی گروهی که با جین، هوسوک و یونگی داشتم پیام دادم که باید صحبت کنیم و لازمه که تماس بگیرن.
بعد از پنج دقیقه صبر کردن هر چهار نفرمون جمع شدیم و بالاخره تماس گرفتم، چهره‌هاشون روی صفحه افتاد، لبخندی زدم، لعنتی تازه فهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده.

جین اول به حرف اومد
*سلام جناب، شما؟ به خاطر نمیارم همچین شخصی رو بشناسم.
هوسوک و یونگی با شنیدم حرف جین خنده‌ای کردن و هوسوک با دلخوری گفت
~جئون، میدونم سرت شلوغه ولی قطعا اونقدر وقت داری که یه تماس بگیری یا خبر بدی که زنده‌ای.

درست میگفت، با لحنی شرمنده گفتم
_ هیونگا قسم میخورم که شدیدا درگیر بودم، درواقع جدای از شرکت و کارای انتقال یه مشکل دیگه حسابی سرم رو شلوغ کرده.
یونگی با ناراحتی فیکی گفت
^بچها، مطمئن شدم الانم بخاطر مشکلاتش یادش اومده ما وجود داریم.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now