part 25

2.7K 301 42
                                    

--------------------------------

با دردی که توی کمرش پیچید آهی کشید، این ضربه‌ها براش زیادی بودن؛ دیشب هم نتونست بخوابه و الان حسابی خسته بود.

یکی از چشم‌هاش رو به سختی باز کرد و با صدای خشداری گفت
_ جونگی، اینقدر رو پشت من بپر بپر نکن بچه .

×پاشو پاشو پاشو بابا، جونگی شیل کاکایو میهواد.

مرد خسته آهی کشید و روی تخت غلت زد و باعث شد جونگ‌سان روی تخت بیوفته، نگاهی به ساعت انداخت که شش صبح رو نشون میداد کلافه دستی به سر دردمندش کشید.

_ چرا اینقدر زود بیدار شدی؟

×جونگی دلش بلات تنگ شد هب.

با شیرینی زبونی پسرک لبخندی روی لبهاش نشست، گویا دیشب از گرما توی خواب پیرهنش رو دراورده و حتی یادش هم نبود کی اینکارو کرده، بی‌توجه به برهنه بودنش پسر رو روی گردنش گذاشت و بلند شد.

_ خب اول پیش به سوی حمام.

×نههههه، جونگی نمیهوااااد.

مرد وارد حمام شد و پسر رو پایین گذاشت، شلوارش رو از پاش بیرون اورد، بعد دستش رو شکل تفنگ به سمت پسرکش گرفت و گفت
_ دستا بالاااا.

جونگ‌سان خنده ذوق‌زده‌ای کرد و دستاشو بالا برد، مرد تیشرت پسر رو دراورد و داخل سبد انداخت و بعد شلوارش هم به لباسا اضافه کرد.

_ من شمارو دستگیر کردم پس به هرچی میگم باید گوش کنید آقای جئون.

×جونگی آگای جئونه؟

_ بله، حالا همینجا صبر کن تا شیر آبو تنظیم کنم.

بعد از تنظیم دوش توی دمایی که برای جونگ‌سان مناسب باشه پسر رو زیر آب کشید، لیف مخصوصش رو برداشت و شامپو بدن کودک رو روش زد؛ با لحن مثلا خشک و جدی‌ای گفت

_ دستاتو بزار رو سرت زندانی.

جونگ‌سان سریع دستاشو روی سرش گذاشت و باعث خنده کوتاه جونگکوک شد، مرد مشغول تمیز کردن بدنش شد، به محض برخورد لیف به پهلوی پسر قهقهه‌های بلندش فضای حمام رو پوشوند.

×نههه نکننن، اگای جئون گیلی گیلی میشهههه .

جونگکوک بوسه کوچیکی روی لپ‌های تپل پسر نشوند و شامپو مو رو برداشت و موهای لطیف و لخت پسر رو شست.

_ خب حالا باید زیر دوش واستید آقای جئون، این یک دستوره.

پسر کوچولو درحالی که چشم‌هاشو از ترس کف روی هم فشار میداد زیر آب ایستاد و جونگکوک سریع سرو بدن کفیش رو شست و از زیر آب بیرون اوردش؛ به پسرکش که هنوز چشماشو روی هم فشار میداد خندید و اینبار بوسه محکمی روی گونه پسر گذاشت.
_ چشماتو باز کن فرشته من.

جونگ‌سان دستی به چشماش کشید و بازشون کرد با نیش باز بخاطر بازیشون به جونگکوک نگاه کرد، مرد حوله آبی رنگو تن پسر کرد و گفت
_ روی تخت بشین پنج دقیقه دیگه میام پیشت، حوله رو درنیاری ،سرما میخوری جوجه.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now