part 23

1.7K 234 27
                                    

-----------------------------------

○ باهم بریم خونه؟ واقعا باید جشن بگیریم، مطمئنم تهیونگ بعد شنیدنش خوشحال میشه‌.

^ امیدوارم همینطور باشه، اجازه بدید با هایون یه تماس بگیرم ببینم میاد یا نه.

○راحت باش پسرم.

یونگی شماره دختر رو گرفت و منتظر شد.

◇سلام یونگ، خوبی عزیزم؟

^ سلام عشق، خوبم، میتونم بیام دنبالت باهم بریم خونه جونگکوک، خبر خوبی دارم.

◇آم..من یک ساعتی کار دارم شما برین من خودمو میرسونم.

^ میتونم منتظر بمونم.
◇ نیازی نیست میام چاگیا، فعلا خدافظ.
^ دوست دارم، فعلا.

تماس رو با لبخندی که از روی لبهاش برداشته نمیشد قطع کرد و سمت آقای جئون برگشت تا برنامه رو بهش بگه ولی با نیش باز مرد مواجه شد‌‌.

○ خیلی ازش خوشت میاد نه؟ مثل اینکه آیندتو پیدا کردی نه؟

یونگی خجالت‌زده نگاهش رو به درودیوار داد و گفت

^ بهرحال دوست دخترمه دیگه.

وونگ‌جون خنده‌ای کرد و سمت ماشین رفت و پسر جوان هم بدنبالش رفت.

○ میدونی اولین باری که میوری رو دیدم میدونستم که میخوام باقی زندگیمو با اون بگذرونم، امیدوارم توهم همین حس رو با هایون تجربه کرده باشی، اون دختر خوبیه، هربار نگاهت میکنه میتونم توی چشم‌هاش عشق، احترام و تحسین رو ببینم، شما دوتا جفتتون دیوونه همید، حواست باشه بخاطر چیزای بی‌ارزش و کوچیک همو از دست ندین پسرم.

یونگی لبخند دندونی زد و گفت
^ چشم عمو؛ دلم میخواد تا وقتی موهام همرنگ دندونام میشه کنارش باشم، شاید یکی دوتا کوچولو هم به خانوادمون اضافه کردیم، خدای من بعد که پیر بشم قراره نوه داشته باشم، نمیدونین تصور ای...

○ الان گفتی من پیرم؟ دو کلمه باهات حرف زدم پرو شدی؟

وونگ‌جون با لحنی معترض گفت و یونگی متعجب پرسید
^مگه چی گفتم عمو؟

○چی گفتی؟ گفتی وقتی پیر بشی نوه دار میشی یعنی من که نوه دارم پیرم؟ خدایا...خجالت هم خوب چیزیه.

مرد همونطور که پشت فرمون بود ادا های فیک و بامزه‌ای درمیورد و یونگی رو به خنده مینداخت.

----------------------------------------

○ما خونه‌ایممم.

هردو با سکوت عجیبی خونه اخمی کردن و جلو رفتن، هیچ اثری از بقیه داخل خونه نبود، وونگ‌جون نگران آشپزخونه رو چک کرد و یونگی هم حیاط رو نگاه کرد ولی خبری از کسی نبود.

^ این چه جهنمیه، یوقت بهتون پیام ندادن که میرن بیرون عمو؟

مرد مسن سریع گوشیش رو چک کرد و بعد از چندثانیه با ناامیدی نه‌ای گفت و اینبار هردو نفر وارد راهرو اتاقها‌ شدن، ساعت هفت شب بود و خاموشی خونه واقعا عجیب بود، همه برق‌ها خاموش بودن و کوچک‌ترین صدایی نمیومد.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now