part 4

2.1K 277 50
                                    

-----------------------------
Jk's pov

آیا پسرتون سابقه تشنج داره؟
_ خ..خیر.
÷ سابقه حمله عصبی؟
_ نه جناب، دارید نگرانم میکنید.
÷ لطفا اروم باشید آقای جئون، مشکلی نیست،پسرتون حالش خوبه، فقط درست متوجه علت این حالش نشدیم.
نفسمو با خیال راحت بیرون دادم.
_ مگه چیشده ؟

÷ حدس میزنیم که از فشار عصبی به این روز افتاده، تب و افت فشار داشته، قبلا چنین مواردی دیدید؟
_ن..نه، من..من نمیدونم باید چی بگم، هیچوقت تا حالا همچین اتفاقی براش نیوفتاده بود، این اولین باره که اینجوری میشه.
دکتر سری تکون داد، کسی رو صدا کرد، به من اشاره کرد و گفت
÷لی برای ایشون یه جفت دمپایی بیار، اینجوری پاهاشون آسیب میبینه.
به خودم نگاهی انداختم، تیشرت و شلوار خاکستری و ساده خونه تنم بود، همین، نه کفش نه مدل موی درست، نه جوراب، مثل یه احمق بنظر میومدم، موهام ژولیده بود و لباسام بهم ریخته بود، نگاه تشکر‌آمیزی به دکتر انداختم و کمی تعظیم کردم.

دمپایی ابری سفید رنگی رو بهم دادن، پرستاری صدام کرد تا به اتاق جونگ‌سان راهنماییم کنه، به اتاق رسیدیم، پرستار با صدای آرومی گفت
÷ایشون مشکلی ندارن و هرلحظه ممکنه بیدار بشن، فقط وقتی بیدار شدن حتما زنگ بالای تخت رو بزنید، لازمه برای اطمینان چکاپ بشن.
_ممنون.
پرستار بیرون رفت، لبه تخت جونگ‌سان نشستم و نگاهش کردم، جدا شدن از مامان و بابا وقتی سه ساله دارن پسرم رو بزرگ میکنن و میدونم چقدر جونگ‌سان وابسته اوناست احمقانست، به محض اینکه حال جونگسان بهتر بشه برای برگشت بلیط میگیرم، من به اندازه کافی به پسرم صدمه زدم، نمیخوام بیشتر از این توی بزرگ شدن و روحیه و افکارش تاثیر منفی بزارم .

به چهرش نگاه کردم، لپای تپل، مژه‌های بلندش، لبای کوچیک، موهای فندقی رنگش که بهم چسبیدن و روی پیشونیش ریختن؛ داشتم نگاهش میکردم که متوجه گره خوردن ابروهاش و جمع شدن لب‌هاش شدم، توی خواب ناله ای کرد و دست‌هاش رو مشت کرد.
×آج..شی..بد
دستم رو روی صورتش کشیدم تا بیدارش کنم، قبل اینکه صداش بزنم چشمهاش رو باز کرد، تا منو دید بی‌توجه به سرم توی دستش خودشو سمتم پرت کرد و محکم بهم چسبید، صدای گریه‌های بلندش به سرعت اتاق رو پر کرد.

سعی کردم از خودم فاصلش بدم تا سرم توی دستش رو چک کنم، اگر سوزن توی دستش بشکنه ممکنه حتی باعث مرگ بشه، هرکاری میکردم محکم تر بهم می‌چسبید، به ناچار صدام رو بالا بردم.
_ بشین جونگ‌سان.
گریه‌هاش بیشتر شد و بریده بریده گفت
×بابا..و..ول..نکن..جونگی پشل..هق..خ..خوبه..م..من که نگفتم..هق.. بهت، چرا آجوشی.. دلو..دلوگ گفت..هق

گیج شده بودم، چی داره میگه، چانشینگ چی رو دروغ گفته، جونگی چی رو بهم نگفته، فعلا سوزن داخل دستش برام اولویت بود.
از خودم فاصلش دادم، به دستش نگاه کردم، سوزن سرم تا قسمتی بیرون کشیده شده بود و دستش رو خونی کرده بود، باقی سوزن رو خودم به آرومی بیرون کشیدم، بعد اینکه سوزن رو روی میز کنار تخت گذاشتم جونگ‌سان رو بلند کردم و توی بغلم گرفتمش، محکم منو توی بغلش فشار میداد و گریه میکرد، خدایا چه بلایی سرش اومده.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now