part 21

1.7K 217 26
                                    

---------------------------------------

دو روز از برگشتن تهیونگ گذشته بود؛ پسر حالا حس خیلی بهتری داشت، جونگکوک باهاش مهربون بود، جین و نامجون بهش نزدیک‌تر شده بودن.

روز گذشته یونگی وسایل پسر رو اورده بود و با جونگکوک برای زمان مشاوره هماهنگ کرده بود، متاسفانه بخاطر شلوغ بودن ساعت کاری دکتر کیم اونها مجبور بودن هشت صبح اونجا باشن، این دلیلی بود که حالا جونگکوک پشت در اتاق هایبرید ایستاده بود و به اینکه چطور باید بیدارش کنه فکر می‌کرد.

_ فاک بهش، چرا اینجوری میکنی احمق؟ فقط در بزن و برو تو.

نفس عمیقی کشید و برخلاف حرفی که زد بدون در زدن و سروصدایی وارد اتاق شد.

تهیونگ با شلواری که یک پاچش تا زانو بالا رفته بود و پمادی که هنوز توی دستش بود خواب هفت پادشاه رو میدید، یکی از گوش‌هاش تا شده بود و اون یکی روی بالش ولو بود، دمش روی شکمش افتاده بود و دست آزادش کنار سرش روی بالش بود.

جونگکوک لبخند پررنگی زد و روی تخت کنار پسر نشست، پماد رو از دست پسر بیرون کشید و درش رو باز کرد، مقدار کمی روی انگشتای خودش زد، سمت زانوی پسر خم شد، با دقت بررسیش کرد، و بعد دستش رو روی زانوی لاغرش گذاشت و مشغول ماساژ دادنش شد.

هایبرید توی خواب اخمی کرد و دمش رو تکونی داد که به صورت جونگکوک برخورد کرد، مرد خنده آرومی کرد و ماساژ دادن رو تموم کرد، همون کار رو با زانوی دیگه پسر هم انجام داد و پاچه‌های شلوارش رو مرتب کرد.

درکمال تعجب هایبرید هنوز خواب بود.
_ تهیونگی؟ ته؟ ته‌ته؟ تهیوووونگ؟ ودف.

پسر کوچکترین تکونی هم نخورد، مرد شونه هایبرید رو بین دستاش گرفت و تکون کوچیکی داد و دوباره اسمش رو صدا کرد.

+هوووم، ته‌ته خوابه جونگی...برو.

مرد خنده بلندی کرد، این بچه چرا اینقدر کیوت بود؛ اینبار دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و ناگهان تنش رو بلند کرد، هایبرید به اجبار لای پلکهاش رو فاصله کمی داد و با اخم گفت

+جونگی کارت خیلی زشته، گفتم ته‌ته خوابش میاد، برو بابای گندتو بیدار کن.

مرد اینبار نتونست تحمل کنه و قهقهه‌های بلندش تهیونگ رو کاملا هشیار کردن، هایبرید با خجالت نگاهش رو از مرد گرفت و به دستاش دوخت.

+صبح بخیر.
_ صبح بخیر بچه، پاشو سریع کاراتو بکن، صبحانه بخوریم که بریم.

بعد دستش رو بین موهای نرم و ژولیده هایبرید فرو کرد و چند بار تکونش داد و از اتاق خارج شد؛ ته دستی به گونه‌های داغش کشید و سریع بلند شد تا آماده بشه.

بعد از ده دقیقه پسر کوچک‌تر با مو، گوش‌ها و دم نسبتا خیس پشت میز صبحانه نشسته بود و پنکیکی که آغشته به نوتلا بود رو با ولع وارد دهنش می‌کرد و با اشتیاق از لیوان شیرکاکائوش می‌نوشید.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now