part 6

2K 252 58
                                    

----------------------------------------
Jk's pov

بعد از نیم ساعت بازی کردن با جونگ‌سان متوجه شدم که بی‌حال و خستست بنابراین برای چرت کوتاهی روی تخت ولو شدیم، جونگی به سرعت خوابش برد ولی فکر و خیال به من اجازه خوابیدن نمیداد، گوشی رو برداشتم و تصمیم گرفتم با پدرم تماس بگیرم.

بعد از سه بوق صدای مشتاقش رو شنیدم
÷جونگکوک؟ خوبی پسرم؟
با شنیدن لحنش از خودم خجالت کشیدم، باید زودتر باهاشون تماس میگرفتم.
_ سلام بابا، ممنون. تو و مامان خوبین؟
÷ اه راستش شدیدا دلتنگیم، میوری تمام دیروز رو باهام قهر بود، چون معتقده من بزور شمارو فرستادم و هیچ راهی براتون نبوده و الان بهتون سخت میگذره.

خندیدم و گفتم
_ مگه توی بیابون گیر کردیم که سخت بگذره؟ بعدا حتما بهش زنگ میزنم و میگم پدر پیرم رو ببخشه.
با صدایی مثلا عصبانی گفت
÷به کی میگی پیر پسره چشم سفید؟ من تازه تو اوجم، خدایا عمر بزار و بچه بزرگ کن تا توی ۵۵ سالگی بهت بگه پیر، من هنوز دخترای ۲۰ ساله بهم شماره میدن، بعد تو میگی پیر.

اینبار واقعا خندم گرفته بود، بریده بریده گفتم
_ بهت شماره میدن؟...فکر کنم باید خودتو برای خوابیدن روی کاناپه آماده کنی بابا.
÷ تو اینکارو نمیکنی جئون جونگکوک، اگر مادرت بفهمه کچلم میکنه تا کسی نگام نکنه.

از اون طرف خط صدای کمرنگ مادرم رو شنیدم که میگفت " چیو بفهمم جون؟" از موقعیتی که پدرم توش بود خندم گرفت با اشتیاق به حرفاشون گوش کردم، پدرم قسم میخورد که شماره هارو نگرفته و مادرم پافشاری می‌کرد که پدرم دیگه دوسش نداره چون پوستش خراب شده و چاق شده.

÷میوری تو فقط ۲ کیلو اضافه کردی عزیزم، قسم میخورم تو چاق نیستی ۶۲ کیلو خیلیم خوبه...خدای من واقعا داری گریه میکنی؟
و بعد تلفن قطع شد، با تعجب به گوشی توی دستم زل زدم، همین الان چیشد؟ نمیدونستم بخندم یا نگران مامانم بشم، بعد از گذشت پنج دقیقه تصمیم گرفتم دوباره تماس بگیرم.

_ الو؟ بابا خوبی؟
÷آره جونگکوک، متاسفم که قطع کردم، وضعیت کمی بحرانی بود.
_ مامان خوبه؟
÷ آره چیزی نیست، یکم حساس شده .
نگران شدم و پرسیدم
_ میخوای باهاش صحبت کنم؟
÷ فعلا که مشغوله، داره دنبال یه مربی خصوصی خوب میگرده تا چربی‌هاشو آب کنه، آه هروقت از چاقی صحبت میکنه انگار داره با دشمن فرضی میجنگه، حتی به این کلمه نزدیک هم نیست.

_ فکر میکنم بیشتر بخاطر اتفاقی که واسه هالمونی افتاد اینجوری شده.
÷ درسته، بیشتر میترسه مثل مادرش بشه، نمیدونم چطوری بهش ثابت کنم که قرار نیست مثل اون بخاطر اضافه وزن جونش رو از دست بده، محض‌رضای‌خدا ۶۲ کیلو کجا و ۱۰۷ کیلو کجا.
_ شاید بهتره با روانشناسی چیزی صحبت کنین، قبلا اینقدر حساس نبود.
دقیق یادم میاد که وقتی ۱۵ سالم بود هالمونی بخاطر وزن بالایی که داشت مریضی‌های مختلفی گرفته بود و نهایتا بخاطر چاقی مفرط جونشو از دست داد، مامانم سر این موضوع خیلی ترسیده بود و یادمه حتی به من و بابا هم کم غذا میداد تا یوقت چاق نشیم، آخرش پدرم قانعش کرد تا با پزشک صحبت کنه و بعدش دیگه مشکلی نداشتیم، نمیدونم چرا دوباره حساس شده.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now