part 10

2K 253 38
                                    

-----------------------------

پسر با وحشت چشماشو باز کرد، یه خواب بود، یه کابوس لعنتی، زیرلب تکرار کرد
+کابوس بود، کابوس بود..

به اطرافش نگاهی انداخت و متوجه نبود کس دیگه ای داخل اتاق شد، اشکهایی که توی خواب صورتش رو براق کرده بودن با پشت دست پاک کرد، با سوزش مچ دستش یاد زخمش افتاد و با نگرانی نگاهی بهش انداخت، مثل اینکه وضعیتش خوب بود.

پسر به آرومی از تخت پایین اومد، با حس سرگیجه کوتاهی خودشو به دیوار تکیه داد، نور خورشید اتاق رو روشن کرده بود، متعجب نگاهی به ساعت انداخت که ۹ صبح رو نشون میداد، ولی مگه ساعت ۴ بعد از ظهر نخوابیده بودن؟

با تعجب شونه‌ای بالا انداخت، شاید ساعت خراب بود، هایبرید وارد دستشویی شد تا کمی به خودش برسه، توی آینه به خودش نگاه کرد، با یادآوری کاری که توی حمام خونه چانشینگ انجام داده بود چشماش با اشک پر شدن، دستش رو به انعکاس چهرش توی آینه کشید، صداهای داخل سرش بلند‌تر میشدن، اگر الان می‌رفت دیگه بار اضافه‌ای توی خونه یه غریبه‌ی مهربون نبود، دیگه جونگکوک هیونگ رو با حضورش اذیت نمیکرد، دیگه کسی رو نگران نمیکرد، دیگه نمیترسید، میتونست بره پیش مامان و باباش، روی همون تخت نفرین شده درست مثل خودشون تا ابد بخوابه.

با صدای باز‌ شدن در سرویس از جا پرید و سمت کسی که در رو باز کرده بود برگشت، با جونگکوکی که نگرانی چشماشو پر کرده بود مواجه شد، دستی به صورتش کشید تا اشکهاش رو پنهون کنه، نفس عمیقی کشید، پشتش رو به آینه کرد و لبخند مصنوعی زد.
+ سلام هیونگی.

مرد بزرگ‌تر اخمی کرد و با لحنی کلافه گفت
_ چرا وقتی صدات کردم جواب ندادی؟ نگرانم کردی، فکر کردم حالت بد شده.

+م..معذرت میخوام هیونگ، فقط یکم گیجم.
با دیدن نگاه طلبکار مرد آهی کشید و ادامه داد
+از خواب که بیدار شدم یکم سرم گیج رفت ساعت هم خراب بود ۹ صبح رو نشون میده، ی..یکمم دستم میسوزه.

با ادامه دار شدن نگاه مرد بغض بدی به گلوش چنگ زد، جونگکوک جوری نگاهش می‌کرد انگار میدونست که تا چند دقیقه قبل چی توی سرش می‌گذشته و میخواسته چیکار کنه، دوباره گریش گرفته بود، کمتر از نیم ساعت بود که بیدار شده بود و تا همین الان دوبار گریه کرده بود، جونگکوک با دیدن حالت‌های پسر تا ته ماجرا رو خوند، جلو رفت و با احتیاط پسر رو توی بغلش کشید، تهیونگ بدنش رو جمع کرد و هقی زد و با صدایی لرزون گفت

+د..دست خودم نیست، هق.. ن..نمیتونم..فکر نکنم ب..بهش، همش میاد توی مغزم و اذیتم میکنه، ن..هق..نمیخوام بمیرم هیونگی.
جونگکوک عمیقا نگران بود، مشخصا پسر نیازمند جلسات فوری با یه روانپزشک بود، با ناراحتی گوشهای لرزون و آویزون پسر رو نوازش کرد و گفت

_ اشکالی نداره عزیزم، آروم باش، تقصیر تو نیست، من کاملا درکت میکنم، میخوای بیشتر صحبت کنیم؟
هایبرید ببر سری به نشونه مثبت تکون داد و کمی از جونگکوک فاصله گرفت و گفت
+م..میشه قبلش یکم بهم غذا بدید؟
مرد درحالی که شیر آب رو باز میکرد و به پسر کمک می‌کرد تا صورتش رو با یک دست بشوره گفت 
_ معلومه که اره، متاسفم اصلا حواسم نبود پسر، در ضمن اون ساعت درسته، جناب خوابالو از ساعت ۴ دیروز خوابی، ماهم از هایون‌شی پرسیدیم که بیدارت کنیم یا بزاریم بخوابی، اونم مثل بابابزرگا گفت خواب از همچی مهم‌تره.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now