part 58

1.3K 208 143
                                    

---------------------‐---------

×فلشته‌ها بوشش کلدن؟ ( فرشته‌ها بوسش کردن؟)
_ شاید، نمیدونم.
×چلا موهای جونگی وقتی بیدال میشه لنگی نمیشه؟
_ نمیدونم فندق کوچولو، منم موهام رنگی نمیشه.

هایبرید توی جاش غلتی زد و دستی به سرش کشید، سردرد کمی داشت و احساس خستگی میکرد‌، دستی بین موهاش فرو رفت و مشغول نوازشش شد.

_ بیبی؟خوبی؟
+هوم.
×پاپا، موهات لنگی شده.
با صدای جونگ‌سان لبخند نرمی زد و بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد، پسربچه کنارش نشسته بود و با دقت و مراقبت زیادی موهاش رو ناز میکرد و جونگکوک با لبخند عمیقی بهش خیره شده بود.

×بیدال شدی؟
+آره عزیزدلم.
× هیلی هوشگل شدی.( خیلی خوشگل شدی)
+جدی؟
×آله.
هایبرید توی جاش نشست، با دردی که توی کمرش پیچید لبش رو گزید، جونگکوک پسرش رو بلند کرد و پایین تخت گذاشت.
_ بدو برو زرافه‌کوچولو رو آماده کن بعد از صبحانه میخوایم بریم گلخونه.
×بزال(بزار) پیش پاپا بشینم.
_ پاپا تا موقع میخواد بره دستشویی مسواک بزنه، برو دیگه پسر خوب.
×نمیهوام، دالی جونگی لو بیلون میکنی.( نمیخوام داری جونگی رو بیرون میکنی)
_ عزیزدلم لطفا.
×هیلی بدی، جونگی باهات قهله.( خیلی بدی جونگی باهات قهره)

پسر با بغل از اتاق بیرون رفت، تهیونگ با لبای آویزون پرسید
+چرا اینجوری بیرونش کردی؟
_ خوبی؟
+اره، چرا اینجوریش کردی؟
_ حال تو خوب نبود، باید‌ کم‌‌کم یاد بگیره من و تو به فضای شخصی نیاز داریم.

تهیونگ چیزی نگفت و سعی کرد از روی تخت بلند بشه، با تیر کشیدن کمرش ناله آرومی کرد و توی جاش ایستاد، پاهاش هم درد زیادی داشتن و میتونست گرفتگی عضلاتش رو حس کنه‌.

+ ازین به بعد روزایی که باشگاه داریم هیچ کار دیگه‌ای جز دراز کشیدن انجام نمیدم، دارم از درد بیچاره میشم.

جونگکوک لبخند نرمی زد و پرسید
_ حالت خوبه؟
+اره، دلم درد نمیکنه، فقط همه بدنم گرفته و..یکم کمرم درد میکنه.

مرد سری تکون داد، هایبرید وارد دستشویی شد و کار‌های شخصیش رو انجام داد.

سمت دیگه‌ای از خونه جونگ‌سان با چشمای اشکی سعی می‌کرد لباس‌هاش زرافه کوچولو رو تنش کنه، ولو اون دکمه فاک بکن‌دررو بسته نمیشد و جونگی هم بلد نبود چطوری انجامش بده، باباش اون رو با ظالمانه‌ترین روش ممکن بیرون کرده بود و نزاشته بود پسر موهای پاپاش رو بیشتر ناز کنه.

قطره اشک درشتی از چشمش روی گونش چکید و راه رو برای سیل اشک‌های پسر باز کرد؛ جونگ‌سان زرافه کوچولو رو توی بغلش کشید و وارد خونه پارچه‌ایش شد، چرا باباش نمیومد تا بغلش کنه.

بعد از چند دقیقه درحالی که هنوز هم چشم‌های درشتش از اشک می‌درخشید درحال بازی با گروه سرباز‌ها و کاپیتان شد، صدای قدم‌هایی که از جلوی اتاقش رد شدن کافی بود تا دوباره به‌یاد بیاره بابای بدجنسش دعواش کرده، اشک‌های درشتش دوباره راه افتادن، نگاهشو یواشکی بیرون از خونه پارچه‌ای کشوند.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now