part 17

1.5K 187 6
                                    

----------------------------------

یونگی با کلافگی سرش رو فشرد و نگاه درموندش رو به هایبرید دوخت.

چهار روز از اوردن اون توله به خونش میگذشت و توی این مدت هر روز افسرده‌تر بنظر میرسید، درست غذا نمیخورد، درست نمیخوابید اینو چشمای گود‌افتاده و قرمزش بخوبی نشون میداد، و محض رضای خدا گوشای کیوتش تمام مدت روی سرش خم شده بودن و یونگی دیگه نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه.

هایون توی این چند روز تمام کارای هایبرید رو به یونگی محول کرده بود، اونا چکاپش رو کامل کردن، بخاطر کمبود‌های بدنش کبدش آسیب دیده بود و جدای از اون متوجه شدن چشمش بخاطر چی آسیب دیده، تا قبل از این فکر میکردن علتش میتونه ضربه و برخورد جسمی به چشم پسر باشه، ولی دلیل اصلی هزار بار بدتر و اعصاب خوردکن‌تر بود، درواقع ورود مایع منی به چشم باعث عفونت خفیف شده بود و تکرار شدن این اتفاق توی گذر زمان شبکیه چشمش رو ازرده کرده بود و مجبور بود تا مدتی عینک رو تحمل کنه، هایون و یونگی بعد از فهمیدن ماجرا کوچک‌ترین حرفی به پسر نزدن تا دوباره با مرور گذشته خودش رو داغون‌تر نکنه.

با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از تهیونگی که با صبحانش بازی می‌کرد گرفت و به گوشیش داد، کلمه مامان مولی با دوتا قلب صورتی کنارش روی صفحه کافی بود تا نیش مرد کامل باز بشه ولی یادآوری این چند روز که دوست دخترش فقط برای دکتر و داروهای اون توله ببر باهاش حرف زده بود باعث شد لبهاش رو آویزون کنه‌‌.

^ سلام عزیزم.

مرد با لحن ناراحتی گفت، صدای هایون به سختی به گوش می‌رسید و مشخص بود اطرافش حسابی شلوغه.

◇سلام یونگ، خوبی عزیزم؟ باید عصری برای خرید عینک و اولین جلسه تراپی تهیونگ برید، یادته دیگه؟ ساعت ۶ باید اونجا باشین دیر نکنی که خودت میدونی طرف به سختی نوبت داده.

^ نه خوب نیستم هایون، محض رضای خدا من دوست پسرتم یا این توله؟ من دلم برات تنگ شدههه.

مرد با لحن زاری گفت و نگاهی به ساعت که ۱۰ رو نشون میداد انداخت، با صدای هایون دوباره حواسش جمع شد.

◇ یونی اذیت نکن، خودت میدونی چقدر سرم شلوغه ولی قول میدم فردا بیام پیش...خدای مننن.

چند لحظه‌ای صدای خشخش و حرف زدن اومد و بعد دوباره لحن آزرده هایون گوش‌هاش رو پر کرد.
◇از دکتر بودن متنفرم، همین الان ینفر روی لباسم بالا اورددد، یونگ بعدا بهت زنگ میزنم، تهیونگ یادت نره.

و بوق ممتد که نشون میداد تلفن بدون حتی خداحافظی قطع شده، یونگی کلافه گوشی رو کنار لیوان قهوش انداخت و به تهیونگی که از اول صبح تا الان همچنان پشت میز نشسته و با صبحانش ور می‌رفت لبخند مهربونی زد، دستش رو دراز کرد و موهای پسر رو نوازش کرد.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now