part 33

1.6K 191 26
                                    

----------------

بین خواب و بیداری بود که صدای نوتیف گوشی هوشیارش کرد، زیر لب لعنتی گفت که فراموش کرده خاموشش کنه؛ گوشی رو برداشت و صفحه رو روشن کرد تا اون رو روی سایلنت بزاره، با دیدن پیام تهیونگ سریع بلند شد و بی‌توجه به بالاتنه برهنش به اتاق هایبرید رفت.

بدون در زدن داخل رفت ولی هیچکس تو اتاق نبود، حمام و دستشویی اتاق رو چک کرد و با پیدا نکردن کسی از اتاق بیرون رفت، با فکر اینکه پسر برای آب خوردن به آشپزخونه رفته اونجا و پذیرایی هم چک کرد، نگرانی هرلحظه بیشتر توی وجودش رخنه میکرد، وارد اتاق جونگی شد و با دیدن هایبرید که پایین تخت و روی پارکت‌ها خوابش برده با خیال راحت نفسش رو بیرون داد.

جلو رفت و با حلقه کردن دستش دور زانو و کمر پسر بلندش کرد، چرا این بچه یکم وزن نمیگرفت، چندتا تفاوتش با ماه پیش لپ‌ها و گونه‌هاش بودن که کمی پر شده بودن.

هایبرید حتما دلیلی داشت که اتاقش رو ترک کرده بود پس دوباره بردنش به اونجا با اتفاقات اخیر احمقانه بود، بنابراین مرد به اتاق خودش رفت، تهیونگ رو روی تخت گذاشت و تیشرت بالا رفتش رو مرتب کرد، لبخندی به چهره آرومش زد، دستش رو به گوش‌های آویزون هایبرید رسوند و نوازششون کرد، پسر توی خواب هومی کشید و به پهلو چرخید و به جونگکوک نزدیک‌تر شد.

با مطمئن شدن از عمیق بودن خواب هایبرید اتاق رو ترک کرد و به اتاق جونگی برگشت، پسرکوچولو رو بلند کرد و دوباره به اتاق خودش برگشت، جونگی رو کنار هایبرید روی تخت گذاشت و بوسه‌ای روی موهای پسرش گذاشت؛ حالا خیالش راحت بود.

در اتاق رو بست و بعد از انداخت پتو روی اون دو خودشو روی مبل انداخت و با فکر فردا بخواب رفت.

---------------------------

با صدای آلارم از جاش پرید و سریع گوشی رو خاموش کرد، نگاهشو به تخت داد که جونگی و تهیونگ توی بغل هم غرق خواب بودن، جونگ‌سان بین بازوهای هایبرید خروپف آرومی میکرد و تهیونگ بغلش کرده بود و کیوت ترین قسمت ماجرا دم هایبرید بود که بین دستای جونگی بود.

با نیش باز بخاطر روزی که عالی شروع شده بود جلو رفت و چندتاعکس ازشون گرفت، تیشرتش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت، دستگاه قهوه‌ساز رو روشن کرد و مشغول مخلوط کردن مواد پنکیک شد، خمیازه‌ای کشید و به اتاق برگشت.

بعد از انجام کارای شخصیش به طبقه بالا رفت و پشت در اتاق هوسوک و جیمین ایستاد، به آرومی در زد و منتظر شد.

بعد چند ثانیه هوسوک با صورتی پف کرده جلوش ایستاد و از بین پلکای نیمه‌بازش به مرد نگاه کرد.
~ کصخلی؟

_ چی؟
~کصخلی؛ چرا اول صبح شبیه آدمایی که لاتاری برنده شدن و قبلش سه لاین کوکایین کشیدن بهم لبخند میزنی پلشت؟

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now