part 51

1.5K 234 113
                                    

----------------‐------

_چی بیبی؟

+ممنونم، شاید هیچوقت درموردش حرف نمیزدم، یجورایی اصلا توی ذهنم مسئله‌ای نبود ولی الان که برام توضیح دادی تازه فهمیدم چقدر برام مهم بوده و حس سردرگمی بهم میداده.

جونگکوک بوسه‌ای روی موهای پسر که روی تنش دراز کشیده بود گذاشت و گفت
_پس حل شد؟
+اوهوم.

برای چند دقیقه سکوت آرومی بینشون به وجود اومد، هردو از حضور هم و صدای نفس‌هاشون لذت میبردن.
_ یونگی چی میگفت.

هایبرید با شنیدن سوال مرد به سرعت سرجاش نشست و با چهره توهم رفته‌ای گفت
+حرفای عجیب میزد؛ میگه نباید به عموت اعتماد کنی، گفت که یهویی پیداش شده و ممکنه درواقع برام نقشه داشته باشه و ازین چرت و پرتا، اون عمومه، جای پدر منه و تنها خانواده‌ای که دارم اونوقت هیونگ اینجوری راجبش صحبت میکنه.

جونگکوک دستشو روی رون پسر نوازش‌وار حرکت داد و گفت
_ بنظر من داری تند میری بیبی، هیونگ از همون اول هم رابطه خاصی باهات داشت، دلیلش رو نمیدونم ولی پدرانه دوستت داره و قطعا نگرانته پتال، درواقع دور از منطق هم نمیگه، بنظر منم بهتره تا یه مدت حواست به حرف‌ها و رفتار‌های آقای کیم باشه.

تهیونگ سکوت کرد و نگاهشو به دیوار اتاق داد، مرد لبخندی به غرور کمرنگ و لجبازی کیوت پسر زد و گفت
_ منظورم این نیست که عموت آدم بدیه، ولی ما چیزای زیادی از سر گذروندیم، فقط هممون نگرانیم دوباره ضربه بخوری، میفهمی منظورم چیه لیتل بوی؟

تهیونگ سری تکون و زمزمه کرد
+ قبول کردنش سخته ولی منطقیه، تا کی باید مراقب باشم؟

_ تا وقتی که کاملا تونست خودش رو ثابت کنه کیوتی، اون لبای خوشگلتو آویزون نکن دلم میخواد گازشون بگیرم.

هایبرید با ناز قوسی به کمرش داد و دمش رو از قصد روی پایین‌تنه مرد حرکت داد و زمزمه کرد
+خب گاز بگیر‌.

جونگکوک دندون‌هاش رو بهم فشرد و گفت
_ داری صبرمو امتحان میکنی؟ هنوز حالت خوب نشده، صورتت کبودی داره و میفهمم یه وقتا شکمت درد داره وگرنه مطمئن باش تا الان نه فقط لبت همه تنتو زیر دندونام مزه میکردم.

هایبرید نگاهشو دزدید و خودشو از روی مرد کنار کشید و به سرعت زیر پتو رفت، جونگکوک تکخندی زد و پسر رو بغل کرد و بوسه‌ای روی گردنش گذاشت و مشغول نوازش گوشاش شد.

+میشه بریم باشگاه؟
_ باهم؟
+آره.

جونگکوک مکثی کرد و مردد گفت
_ بزار با دکترت واسه زانوهات صحبت کنم ببینم چی میگه اگر مشکلی نداشت چرا که نه بیبی.
+مرسی، دوست دارم شب بخیر.
_ منم دوست دارم بچه، شب بخیر.

-------------------------

روز‌های بعد تکراری میگذشتن، جونگکوک گوشی جدیدی برای پسر تهیه کرده بود و تهیونگ سخت مشغول درس‌هاش بود تا بتونه نتیجه خوبی تو آزمون ورودی دانشگاه بگیره؛ این بین جونگکوک مدام تشویقش میکرد و بهش اطمینان میداد اگر نتیجه اون چیزی نباشه که پسر انتظارش رو داره قرار نیست دنیا به آخر برسه.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now