part 42

1.4K 194 99
                                    

------------------------------

جشن تا نیمه‌های شب طول کشید، بعد از اتفاقی که سر میز افتاد تهیونگ تمام تلاشش رو میکرد تا با جونگکوک صحبت نکنه و بهم نزدیک نشن، و حالا که وقت رفتن بود واقعا راهی جز بودن کنار مرد نداشت، جونگ‌سان چند دقیقه‌ای بود توی بغل جونگکوک بیهوش شده بود و هفت پادشاه رو خواب میدید.

حالا آخرین مهمون‌ها جلوی ورودی باغ ایستاده بودن و خداحافظی میکردن.

_ خیلی برات خوشحالم هیونگ، امیدوارم با کوچولوتون خوشبخت بشین.

بخاطر وجود جونگی توی آغوشش فقط دستش رو به نوبت دور شونه یونگی و هایون حلقه کرد و عقب کشید.

تهیونگ هم جلو رفت و هایون رو بغل کرد.
+خیلی خوشحالم نونا، امیدوارم همه‌چیز خوب پیش بره.

◇ مرسی عزیزدلم‌.

پسر عقب کشید و اینبار یونگی رو بغل کرد، بغض به گلوش چنگ میزد و نفسش رو تنگ میکرد.

+هیونگی، لطفا مراقب خودت و نی‌نی و هایون نونا باش؛ حتی نمیتونی تصور کنی چقدر براتون خوشحالم و ذوق دارم.

یونگی بوسه‌ای روی موهای پسر نشوند و زمزمه کرد
^ هیونگ خیلی دوست داره تهیونگ.

پسر با صدای گرفته زمزمه کرد
+ته‌ته هم دوست داره.

عقب کشید و بعد از گذاشتن بوسه کوچیک و معصومانه‌ای روی گونه یونگی ازشون خداحافظی کرد و همراه جونگکوک سمت ماشین رفتن، هیچکدوم حرفی نمیزدن و سکوت معذب‌کننده‌ای بینشون برقرار بود.

مرد بزرگتر جونگی رو روی صندلی عقب خوابوند و پشت فرمون نشست، تهیونگ هم روی صندلی کمک راننده جا گرفت و در سکوت به جاده خیره شد، برای دقایق طولانی هیچکدوم حرفی نزدن ولی درنهایت جونگکوک شروع کننده بحث بود.
_ راجب حرفی که سر میز پیش اومد، من بابت اون شب متاسفم عزیزم، نمیخواستم اونکارو بکنم فقط مست بودم و کنترلم رو از دست دادم.

تهیونگ با خجالت زیادی بی‌‌توجه به حرف‌های مرد پرسید
+اونی که گفتی دوسش داری و یه پسره تائو بود؟

مرد هول‌کرده جواب داد
_ نه، معلومه که نه، چرا این فکرو کردی؟
+فقط خیلی بهت نزدیک بود و اول اسمشم ت داشت.

_ نه، اول اسم توهم ت داره.

گونه‌های تهیونگ رنگ گرفتن و دمش رو بین دستاش گرفت و باهاش بازی کرد، باید چی میگفت.

_ امشب فوق‌العاده شده بودی.
+مرسی، توهم همینطور.

جونگکوک لبخند پررنگی زد و زیرچشمی نگاهی به پسر انداخت، برخلاف چیزی که فکر می‌کرد احساس آرامش زیادی داشت و توی این لحظه اصلا از اعتراف کردن نمی‌ترسید.

_ میدو..

هایبرید حرف مرد رو قطع کرد و گفت
+اولین باری که همو دیدیم، تنها کسی که میتونستم کنارش آروم نفس بکشم تو بودی هیونگی، بارها نجاتم دادی؛ وقتی...وقتی دستاتو دور گردنم حلقه کردی از ترس اینکه بلایی سر جونگی آورده باشم بیشتر از همه قلبم درد گرفت.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now