part 31

1.4K 182 19
                                    

-----------------------


€ یاخدا، چیشده؟

زن نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت
◇ من حاملم‌.

بلافاصله جونگی با صدای بلندی گفت
×نینییییی.
هایون وحشت زده جلوی دهن پسر رو گرفت و گفت
◇ نههه، توروخدا به کسی نگو جونگی، باید مثل راز تو دلت نگهش داری خب؟ یونگی نفهمه‌.

پسربچه لبخند شیطونی زد و با صدای آرومی مثل هایون گفت
×باشه، جونگی نمیگههه.
هایون لبخندی زد و سمت جیمین و تهیونگ برگشت و با قیافه‌های بهت‌زده و وارفتشون مواجه شد.

€ چی داری میگی؟ مطمئنی؟

◇اره صبح آزمایش دادم.

€خیلی براتون خوشحالم نونا، وای الان گریه میکنم.

دختر که خودش هم بغض کرده بود صورتش رو باد زد و گفت
◇ توروخدا گریه نکن الان میاد میفهمه.

^ چیو میفهمم؟

هایون وحشت‌زده به یونگی که جلوی در ایستاده بود و نگاهش می‌کرد زل زد، خشک شده بود و هیچی برای گفتن نداشت، جیمین هم همینطور بود‌.

+هق..من..فقط یکم ..حالم خوب ...نبود و نونا گفت هق‌‌...گفت که تو این روزا خسته‌..ای و بفهمی..خ..خیلی ناراحت میشی.

مرد با نگرانی لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و سمت پسر رفت و با گرفتن دستش اونو از اتاق بیرون کشید و ثانیه آخر لبخند گریونی که تهیونگ به هایون زد رو ندید، هایبرید درواقع از خوشحالی و ذوق برای هیونگش و نوناش گریه میکرد و برای خراب نکردن سورپرایز دختر مجبور شد اینجوری یونگی رو بپیچونه.

بی‌توجه به داد و بیداد هوسوک و جونگکوک توی آشپزخونه، انتهای راهرو ایستادن و یونگی دست پسر رو بین انگشتاش گرفت و کمی فشرد.
^ تهیونگ چیش..

+آیییی..
^ چیشد؟ ببخشید، دستت درد میکنه؟

پسر کوچک‌تر با رنگی پریده نه‌ای زمزمه کرد و گفت
+هیچی نشده هیونگ، فقط..فقط فکرای گذشته.

بینیش رو بالا کشید و توی دلش خودش رو لعنت کرد، حس می‌کرد اون چسب لعنتی باز شده و ممکنه یونگی متوجه بشه‌.

^ نباید به خودت فشار بیاری، خودتو سرگرم کن عزیزم، میتونی یه کاری رو شروع کنی، یا یه حرفه، یا..یا نمیدونم، کتاب بخون.

+سعی میکنم هیونگی.
^ دستت چیشده؟

+هیچی، یکم درد داشت از صبح‌.

نگاه مرد رنگ نگرانی گرفت و گفت
^ استینتو بزن بالا چکش کنم شاید چیز جدی‌ای باشه.
+ن..نه نمیخواد هیونگ.
^ فقط میخوام مطمئن بشم باشه؟
+هیچی نیست، فقط از خستگی بود.
یونگی با چشمایی ریز شده، مشکوک سرتا پای پسر رو چک کرد.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now