-----------------------
€ یاخدا، چیشده؟
زن نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت
◇ من حاملم.بلافاصله جونگی با صدای بلندی گفت
×نینییییی.
هایون وحشت زده جلوی دهن پسر رو گرفت و گفت
◇ نههه، توروخدا به کسی نگو جونگی، باید مثل راز تو دلت نگهش داری خب؟ یونگی نفهمه.پسربچه لبخند شیطونی زد و با صدای آرومی مثل هایون گفت
×باشه، جونگی نمیگههه.
هایون لبخندی زد و سمت جیمین و تهیونگ برگشت و با قیافههای بهتزده و وارفتشون مواجه شد.€ چی داری میگی؟ مطمئنی؟
◇اره صبح آزمایش دادم.
€خیلی براتون خوشحالم نونا، وای الان گریه میکنم.
دختر که خودش هم بغض کرده بود صورتش رو باد زد و گفت
◇ توروخدا گریه نکن الان میاد میفهمه.^ چیو میفهمم؟
هایون وحشتزده به یونگی که جلوی در ایستاده بود و نگاهش میکرد زل زد، خشک شده بود و هیچی برای گفتن نداشت، جیمین هم همینطور بود.
+هق..من..فقط یکم ..حالم خوب ...نبود و نونا گفت هق...گفت که تو این روزا خسته..ای و بفهمی..خ..خیلی ناراحت میشی.
مرد با نگرانی لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و سمت پسر رفت و با گرفتن دستش اونو از اتاق بیرون کشید و ثانیه آخر لبخند گریونی که تهیونگ به هایون زد رو ندید، هایبرید درواقع از خوشحالی و ذوق برای هیونگش و نوناش گریه میکرد و برای خراب نکردن سورپرایز دختر مجبور شد اینجوری یونگی رو بپیچونه.
بیتوجه به داد و بیداد هوسوک و جونگکوک توی آشپزخونه، انتهای راهرو ایستادن و یونگی دست پسر رو بین انگشتاش گرفت و کمی فشرد.
^ تهیونگ چیش..+آیییی..
^ چیشد؟ ببخشید، دستت درد میکنه؟پسر کوچکتر با رنگی پریده نهای زمزمه کرد و گفت
+هیچی نشده هیونگ، فقط..فقط فکرای گذشته.بینیش رو بالا کشید و توی دلش خودش رو لعنت کرد، حس میکرد اون چسب لعنتی باز شده و ممکنه یونگی متوجه بشه.
^ نباید به خودت فشار بیاری، خودتو سرگرم کن عزیزم، میتونی یه کاری رو شروع کنی، یا یه حرفه، یا..یا نمیدونم، کتاب بخون.
+سعی میکنم هیونگی.
^ دستت چیشده؟+هیچی، یکم درد داشت از صبح.
نگاه مرد رنگ نگرانی گرفت و گفت
^ استینتو بزن بالا چکش کنم شاید چیز جدیای باشه.
+ن..نه نمیخواد هیونگ.
^ فقط میخوام مطمئن بشم باشه؟
+هیچی نیست، فقط از خستگی بود.
یونگی با چشمایی ریز شده، مشکوک سرتا پای پسر رو چک کرد.
YOU ARE READING
MY LITTLE MIRACLE
Fanfiction"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی _عزیزم بابایی همه تلاششو میکنه تا ببری رو بباره پیشت، چون خودشم دوست داره مراقبش باشه. ...