part 50

1.6K 234 78
                                    

----------------------------

اونروز مجبور شدن دو ساعت تمام پشت در اتاق بشینن و با جونگ‌سان صحبت کنن که پسر کار خطرناکی انجام نده و سرگرم باشه، میسونگ بعد از چند ساعت با خداحافظی مفصلی ترکشون کرد، شامشون رو در سکوت خوردن و حالا همگی خسته جلوی تلوزیون نشسته بودن و اخبار تماشا میکردن.

○این مدله که به قتل رسیده از شرکتی که جیمین توشه نبوده؟
_نه نیست، خبرشو کامل خوندی؟

○ اره، دختره رو موقع عکاسی برند دیور چیزخور میکنن بهش تجاوز میشه بعدشم تیکه تیکش کردن از دریچه زباله ردش کردن که کسی نبینه ولی خبر نداشتن که کوچه دوربین داشته و گرفتنشون.

●خدای من، یه مشت حیوون بودن.

تهیونگ لبش رو گزید و با اعلام اینکه خستست جونگ‌سانی که خوابش برده بود بلند کرد و سمت اتاقاشون رفت، پسر‌بچه رو توی تخت گذاشت و بعد از بوسیدن پیشونیش و مطمئن شدن از حالش به اتاق خودش رفت، وارد دستشویی شد و بعد از انجام کاراش جلو اینه ایستاد و دستی به موهاش کشید، شاید خوب میشد اگر کوتاهشون میکرد، شایدم باید رنگشون میکرد، جیمین بهش پیشنهاد رنگای فانتزی رو داده بود و شدیدا پسر رو وسوسه کرده بود.

بیخیال از دستشویی خارج شد و روی تختش دراز کشید، بخاطر گریه‌ها و استرسی که از صبح تحمل کرده بود سردرد بدی داشت و خستگی شدیدی توی تمام تنش پیچیده بود، بالشش رو بغل کرد و تا گردن زیر پتو رفت.

تمام عضلاتش رها بودن و توی لحظات قبل از خواب عمیق پرسه میزد، چیزی به خاموش شدن مغزش نمونده بود که دست‌هایی رو دور تنش احساس کرد‌.

_ چرا اینجا خوابیدی؟ ناراحتی؟

+هوم؟
پسر بین خواب و بیداری به سختی زمزمه کرد و لبخند کمرنگی روی لب‌های جونگکوک نشوند، مثل گربه‌های خواب‌آلود خودشو بیشتر به مرد چسبوند و نفس آرومی از آرامش کشید.
_ هیچی، بخواب بیبی.

+هوم.
جونگکوک پسر رو بیشتر توی بغلش کشید و بوسه‌ای روی گردن پسر گذاشت، دستشو روی پهلوی پسر گذاشت و نوازش کرد ولی به ثانیه نکشید تهیونگ با چشمای گرد شده دست مرد رو پس زد و با فاصله ازش دراز کشید.

_ معذرت میخوام، ببخشید بیبی، نمیخواستم اذیتت کنم.
جونگکوک با پشیمونی و نگرانی زمزمه کرد، تهیونگ لبش رو گزید، خوابش کاملا پریده بود.
+مهم نیست، اذیتم نشدم. چرا اینجا خوابیدی؟

_ فکر کردم..شاید..ببخشید.

مرا بدون حرفی بلند شد و به سرعت اتاق رو ترک کرد، تهیونگ دستی به صورتش کشید و کلافه موهاش رو کشید.
+احمق احمق احمق..خسته میشه..ازم خسته میشه.

با عصبانیت پلکاشو بهم فشرد و پتوش رو کنار زد، از جاش بلند شد و وارد دستشویی شد، برای چند لحظه به انعکاس صورتش توی آینه خیره شد و نفس عمیقی کشید، ناراحتش کرده بود.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now