part 8

2.3K 263 40
                                    

---------------------------
Tae's pov

تقریبا خوابم برده بود که هیونگ صدام کرد و گفت
_ من با کمک هیونگام میخوایم از اینجا ببریمت، منظورم اینه..یجورایی آزاد میشی. با چانشینگ مذاکره میکنیم، اون سند بردگیت رو فسخ کنه و آزادت کنه بجاش ما به پلیس نمیگیم.

با نگرانی پرسیدم
+ اگر قبول ن..نکرد چی؟
نگاه نرم و مهربونی بهم انداخت و گفت
_نگرانش نباش، هیونگی قراره تا آخر عمر تورو پیش خودش نگه داره، دیگه نمیزارم بلایی سرت بیارن.
از چیزی که گفت تعجب کردم، یعنی اینقدر براش مهم و با‌ارزشم؟! میتونستم داغ شدن گونه‌هامو حس کنم، واقعا ممنون بودم که برق خاموشه ک نمیتونه چهرم رو ببینه.

+م..ممنونم هیونگی، شما خ..خیلی..مهربونید.
خنده آروم و گرمش رو شنیدم، لبخندی زدم، سرگیجه و بیحالی دیگه اجازه نمی‌داد بیدار بمونم و نفهمیدم کی خوابم برد.

------------------------------------------------
Jk's pov

با شنیدن صدای ناله و هق‌هق‌های ضعیفی بلند شدم و با گیجی اطرافم رو نگاه کردم، سمت تخت رفتم جونگ‌سان با دهانی نیمه باز کاملا غرق خواب بود، نگاهی به اونطرف تخت انداختم تهیونگ زیر پتو جمع شده بود و میلرزید، لعنتی به موقعیت فرستادم، اون بچه به خون و مراقب فوری نیاز داره.
سمتش رفتم و کمی پتو رو پایین کشیدم توی خواب گریه و ناله میکرد و میتونستم زمزمه های عجیبش رو بشنوم ‌.

+هق..ب..بابا..هق پاشو..ن..هق تنها...هق..
دستمو روی پیشونیش گذاشتم، لعنتی داره توی تب میسوزه، چراغ خوابو روشن کردم و دویدم سمت وسایلم، هیچ قرصی ندارم.
سمت مستر اتاق رفتم و توی کشو‌هارو بهم ریختم و چک کردم، دوتا دونه مسکن پیدا کردم سمت تخت رفتم لیوان رو با پارچ پر از آب کردم و کنار تخت گذاشتم.

_ تهیونگ بیدارشو، تهیونگ؟
دستمو روی پیشونیش گذاشتم، تبش بالا بود، روش خم شدم، از شونه هاش گرفتم و سعی کردم روی تخت بنشونمش، ناله ای کرد و تنش رو به سینم تکیه داد، توی همون حالت نگهش داشتم.
_ تهیونگی، باید دارو بخوری لطفا چشماتو باز کن.
ناله ای کرد و سرش رو به سینم فشرد و لای پلکاش رو باز کرد، سریع قرص رو جلوی دهنش گرفتم و گفتم
_ دهنتو باز کن.

کاری که گفتم و انجام داد قرص رو روی زبونش گذاشتم ، لیوان رو جلوش گرفتم و کمی اب خورد، مطمئن شدم قرص رو خورده، خواستم دوباره روی تخت بخوابونمش، ولی دستاشو دور کمرم حلقه کرد و صورتش رو به تیشرتم مالید.
+ م..میشه ببریم..پیش مامان..و بابا؟
موهاشو نوازش کردم و روی تخت خوابوندمش و با صدای آرومی گفتم
_ حالت خوب نیست، باید استراحت کنی، فردا یه دکتر ویزیتت میکنه و بهتر میشی پسر خوب، من نمیدونم مادر و پدرت کجان، وقتی خوب شدی و هوشیار بودی درموردش صحبت میکنیم، باشه؟

+آخه..دلم تنگ شده..براشون.
_ میفهمم ولی باید تا فردا صبر کنی ببر کوچولو.
کم کم چشماش بسته شد و به ‌خواب رفت،نور ضعیفی از پشت پنجره اتاق رو روشن‌تر کرد و بعد صدای رعدوبرق توی فضا پیچید، نگاهمو توی صورت هایبرید چرخوندم، اون برای همچین چیزی زیادی جوونه، باید بجای فکر کردن به خودکشی به فکر خوشگذرونی و شیطنت با دوستاش باشه، یعنی مادر و پدرش به چانشینگ فروختنش؟! صدای بارون خوابالودم کرده بود، همونجا روی تخت دراز کشیدم تا اگر دوباره حالش بد شد متوجه بشم.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now