---------------------------
Tae's povتقریبا خوابم برده بود که هیونگ صدام کرد و گفت
_ من با کمک هیونگام میخوایم از اینجا ببریمت، منظورم اینه..یجورایی آزاد میشی. با چانشینگ مذاکره میکنیم، اون سند بردگیت رو فسخ کنه و آزادت کنه بجاش ما به پلیس نمیگیم.با نگرانی پرسیدم
+ اگر قبول ن..نکرد چی؟
نگاه نرم و مهربونی بهم انداخت و گفت
_نگرانش نباش، هیونگی قراره تا آخر عمر تورو پیش خودش نگه داره، دیگه نمیزارم بلایی سرت بیارن.
از چیزی که گفت تعجب کردم، یعنی اینقدر براش مهم و باارزشم؟! میتونستم داغ شدن گونههامو حس کنم، واقعا ممنون بودم که برق خاموشه ک نمیتونه چهرم رو ببینه.+م..ممنونم هیونگی، شما خ..خیلی..مهربونید.
خنده آروم و گرمش رو شنیدم، لبخندی زدم، سرگیجه و بیحالی دیگه اجازه نمیداد بیدار بمونم و نفهمیدم کی خوابم برد.------------------------------------------------
Jk's povبا شنیدن صدای ناله و هقهقهای ضعیفی بلند شدم و با گیجی اطرافم رو نگاه کردم، سمت تخت رفتم جونگسان با دهانی نیمه باز کاملا غرق خواب بود، نگاهی به اونطرف تخت انداختم تهیونگ زیر پتو جمع شده بود و میلرزید، لعنتی به موقعیت فرستادم، اون بچه به خون و مراقبت فوری نیاز داره.
سمتش رفتم و کمی پتو رو پایین کشیدم توی خواب گریه و ناله میکرد و میتونستم زمزمه های عجیبش رو بشنوم .+هق..ب..بابا..هق پاشو..ن..هق تنها...هق..
دستمو روی پیشونیش گذاشتم، لعنتی داره توی تب میسوزه، چراغ خوابو روشن کردم و دویدم سمت وسایلم، هیچ قرصی ندارم.
سمت مستر اتاق رفتم و توی کشوهارو بهم ریختم و چک کردم، دوتا دونه مسکن پیدا کردم سمت تخت رفتم لیوان رو با پارچ پر از آب کردم و کنار تخت گذاشتم._ تهیونگ بیدارشو، تهیونگ؟
دستمو روی پیشونیش گذاشتم، تبش بالا بود، روش خم شدم، از شونه هاش گرفتم و سعی کردم روی تخت بنشونمش، ناله ای کرد و تنش رو به سینم تکیه داد، توی همون حالت نگهش داشتم.
_ تهیونگی، باید دارو بخوری لطفا چشماتو باز کن.
ناله ای کرد و سرش رو به سینم فشرد و لای پلکاش رو باز کرد، سریع قرص رو جلوی دهنش گرفتم و گفتم
_ دهنتو باز کن.کاری که گفتم و انجام داد قرص رو روی زبونش گذاشتم ، لیوان رو جلوش گرفتم و کمی اب خورد، مطمئن شدم قرص رو خورده، خواستم دوباره روی تخت بخوابونمش، ولی دستاشو دور کمرم حلقه کرد و صورتش رو به تیشرتم مالید.
+ م..میشه ببریم..پیش مامان..و بابا؟
موهاشو نوازش کردم و روی تخت خوابوندمش و با صدای آرومی گفتم
_ حالت خوب نیست، باید استراحت کنی، فردا یه دکتر ویزیتت میکنه و بهتر میشی پسر خوب، من نمیدونم مادر و پدرت کجان، وقتی خوب شدی و هوشیار بودی درموردش صحبت میکنیم، باشه؟+آخه..دلم تنگ شده..براشون.
_ میفهمم ولی باید تا فردا صبر کنی ببر کوچولو.
کم کم چشماش بسته شد و به خواب رفت،نور ضعیفی از پشت پنجره اتاق رو روشنتر کرد و بعد صدای رعدوبرق توی فضا پیچید، نگاهمو توی صورت هایبرید چرخوندم، اون برای همچین چیزی زیادی جوونه، باید بجای فکر کردن به خودکشی به فکر خوشگذرونی و شیطنت با دوستاش باشه، یعنی مادر و پدرش به چانشینگ فروختنش؟! صدای بارون خوابالودم کرده بود، همونجا روی تخت دراز کشیدم تا اگر دوباره حالش بد شد متوجه بشم.
YOU ARE READING
MY LITTLE MIRACLE
Fanfiction"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی _عزیزم بابایی همه تلاششو میکنه تا ببری رو بباره پیشت، چون خودشم دوست داره مراقبش باشه. ...