part 45

1.6K 220 102
                                    

-------------------

دو روز از بستری بودن پسر داخل بیمارستان درست کنار تخت آقای چانگ میگذشت؛ حالش کاملا خوب بود ولی دکتر‌ها معتقد بودن باید جلوی چشمشون باشه چون علائمی از ضربه مغزی داشت و احتیاط شرط عقل بود، متاسفانه برخلاف تصور پرستاری که داخل آمبولانس چکش کرد جمجمش ترک خورده بود و این خطرناک بود، فقط هوا وارد ترک‌ نشده بود و این تنها بخش خوب ماجرا بود.

÷باید مراقبت میبودم.

هایبرید لبخند گرمی زد و گفت
+آقای چانگ فکر کنم این دفعه هزارم باشه که اینو میگید، باور کنین من حالم خوبه و اتفاقاتی که پیش اومد تقصیر شما نبود.

÷پسرم، خودتو ببین، رنگ و رو نداری، دکتر حتی اجازه نمیده بینیتو بالا بکشی چون ممکنه بهت فشار بیاد، اونوقت تو میگی خوبی؟

+بله، حالم از همیشه بهتره.

مرد با نگرانی نگاهش رو از پسر گرفت، چطور میگفت خوب بود؟ هرچند آقای چانگ نمی‌دونست مسئله وضعیت جسمی نیست، تهیونگ واقعا احساس سرزندگی میکرد.

با صدای در هردو نگاهشون رو به اونجا دادن و به مردی که وارد اتاق میشد چشم دوختن، دکتر کیم با چند شاخه گل وارد اتاق شد و با لبخند بزرگی گفت
÷سلااااام.

آقای چانگ با چهره کج‌وکوله‌ای به مردی که نمیشناخت نگاه کرد، تهیونگ لبخند بزرگی زد و گفت
+ دکتر کیم، لطفا بشینید، اوه ایشون آقای چانگ هستن یکی از دوستای من و البته بادیگاردم.

اون دو نفر احوالپرسی کوتاهی کردن و دکتر کیم کنار هایبرید نشست.
+فکر نمیکردم ببینمتون، سرتون هم خیلی شلوغ بوده حتما.
÷مشکلی نیست، نگرانت بودم، کار که همیشه هست.

تهیونگ لبخند نرمی زد و زمزمه کرد "ممنون"، دکتر کیم هم لبخند متقابلی زد و گفت
÷ بنظر حالت خوبه.

+ بله، واقعا خوبم، به همه میگم ولی کسی باور نمیکنه.
مرد تکخندی زد و گفت
÷خب مشخصا کسی با به جمجمه ترک خورده و پای آسیب دیده و صورتی که نصفش ورم کرده نمیگه خوبم.

تهیونگ خجالت‌زده سری تکون داد و جواب داد
+فکر میکنم شما بهتر از هرکسی منظورم رو بفهمید.

÷ میفهمم تهیونگ، زمانی که جونگکوک بهم گفت حالت خوبه باور نمیکردم، ولی الان...
مرد مکثی کرد و گفت
÷ تو کاری رو انجام دادی که همیشه میخواستی، مرحله‌ای رو رد کردی و شکستی که کلید همه‌چیز بوده.

لب‌های پسر لرزیدن و با چشمای پر گفت
من تونستم، احساس میکنم بزرگ شدم و...و یه هویت واقعی دارم، میتونم آدم خوب و قوی‌ای باشم.
÷هستی تهیونگ.

+من نزاشتم اونکارو باهام بکنه، من به جونگکوک گفتم دوسش دارم و به جونگین گفتم نه، یه دوست بانمک پیدا کردم و قراره...بابای جونگی باشم.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now