------------------------------------------
یونگی از دور به اون دوتا زل زده بود، مدتها بود که جونگکوک رو اینجوری ندیده بود، آخرین باری که با پسر ملاقات کرد اون بخاطر خوردن تعداد نامعلوم و زیادی از قرصهای بنزودیازپین بستری شده بود و بخاطر مقصر بودن خودش توی مرگ همسرش عزاداری میکرد.
هیچکس فکر نمیکرد پسر جئون وونگجون بتونه دوباره سرپا بشه، بعد از اون خودکشی ناموفق پدر و مادرش بیشتر از همیشه مراقبش بودن، در کمال ناباوری پسر بدون مشکل روانیای البته با فاکتور گرفتن افسردگی تونست دوباره به روال زندگی برگرده، توی کارهای شرکت کنار پدرش باشه، بخوابه، بیدار بشه، از دور به پسرش که شباهت کمی به جیسان داشت نگاه کنه و زنده بمونه.
یونگی بالاسر اون دونفر که بنظر توی دنیای دیگهای سیر میکردن ایستاد، لبخند پنهونی زد و گفت
^ چرا مثل بیخانمانها نشستین اینجا و زار میزنین؟دو مرد با لبخندی که حاصل آرامششون از صحبتهای چنددقیقه قبل بود بلند شدن و همراه با یونگی وارد خونه شدن.
معماری داخلی خونه برعکس تصور هایبرید فوقالعاده گرم و دوست داشتنی بود، بیشتر از رنگهای روشن توی دیزاین وسایل استفاده شده بود و این برای تهیونگی که شیفته رنگ سفید بود خود بهشت بود.
هوسوک با صدای بلندی گفت
~اینجا عالیه مردددد
و بعد رو به دوستپسرش ادامه داد
~ازین به بعد اینجا پلاس میشیم عزیزم، شتتت این اتااااقووو .جونگکوک با تاسف سری تکون داد، صداش رو کمی بلند کرد تا به زوجی که داخل تمام سوراخهای خونه سرک میکشیدن برسه
_ پسرمو کجا گذاشتی؟
~ توی اتاق خودشه، جونگکوک چقدر خرج اینجا کردی؟جونگکوک سوال مرد بزرگتر رو بیجواب گذاشت و سمت اتاقی که برای جونگی کوچولوش انتخاب کرده بود حرکت کرد ، در اتاق رو بیسروصدا باز کرد و با پسری مواجه شد که توی تختش عمیق خواب بود، لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن و دستهاش رو با کیوتی تمام کنارش مشت کرده بود.
بدون بستن در داخل رفت و کنار پسر نشست، موهاش رو از توی صورت گرد و بامزش کنار زد تا اذیتش نکنن.
خم شد و بوسه آروم و کوچیکی روی گونه نرم پسر گذاشت، لبخندی زد و با آرامش نفس عمیقی کشید، اون پسرش رو داشت، یه پسر کوچولوی لجباز و باهوش که دو روز دیگه دقیقا ۳ سال از بدنیا اومدنش میگذشت.
جونگکوک خوشحال بود، امسال برعکس دو سال گذشته بخاطر تولد پسرش عمیقا احساس خوبی داشت، اولین چیزی که بهش فکر میکرد بزرگ شدن فندقکوچولوش بود و بعد از اون قسمتی از قلبش رو از دست دادن همسر دوستداشتنیش توی همون روز مچاله میکرد.تهیونگ دمش رو بین دستاش گرفت و به آرومی از جلوی در اتاقی که اون پدر و پسر داخلش بودن دور شد، تلخندی زد، اون حتی همین خانواده کوچیک رو هم نداشت.
YOU ARE READING
MY LITTLE MIRACLE
Fanfiction"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی _عزیزم بابایی همه تلاششو میکنه تا ببری رو بباره پیشت، چون خودشم دوست داره مراقبش باشه. ...