part 49

1.5K 233 114
                                    

(میتونید مشخصات کیم میسونگ رو توی پارت دوم کرکتر‌ها ببینید)

-------------------------

○تهیونگ آروم باش.
+نمیتونم عمو..شما خودتون نمیتونین آروم باشین.

هر چهار نفر مضطرب نشسته بودن و منتظر میسونگ بودن، مردی که این اواخر تمام فکر و ذکر جونگکوک شده و عملا بخاطرش چند سالی پیر شده بود، دیشب به اصرار تهیونگ با مرد تماس گرفت و بهش گفت که برادرزادش حالا از همه‌چیز خبر داره و میخواد ببینتش و مرد با خوشحالی قبول کرد که امروز برای ناهار پیششون بره.

دیشب تهیونگ کمتر از سه ساعت خوابیده بود و جونگکوک حتی نتونست پلک‌ روی ‌هم بزاره‌ و هر چهارنفرشون با چهره‌های خسته نشسته بودن، به خواست جونگکوک و تهیونگ قرار بود میوری و وونگ‌جون هم زمان اومدن مرد حضور داشته باشن.

●جونگکوک، گفته بودن ساعت چند می..

قبل از اینکه میوری جملش رو تموم کنه صدای زنگ در همشون رو از جا پروند، وونگ‌جون سمت در هجوم برد و قبل از باز کردنش نگاهش رو به بقیه داد، تهیونگ با چشمای اشکی سمت اتاقش دوید، نمیتونست ببینش، اگر زخماشو میدید چی..اصلا دوسش داشت یا ازش متنفر میشد، در اتاق رو بست و همونجا پشت در نشست.

داخل پذیرایی وونگ‌جون بالاخره در رو باز کرد و به مردی که پشت در ایستاده بود نگاه کرد، بنظر میرسید نهایتا نزدیک به چهل سالش باشه.

□سلام، منزل آقای جئون؟

○ سلام، خوش اومدید آقای کیم، بفرمایید داخل.

□ ممنون.

مرد وارد خونه شد و وونگ‌جون در رو بست.

_ سلام آقای کیم، جونگکوک هستم.

مرد لبخند کمرنگی زد و تا جایی که میتونست کمرش رو خم کرد و گفت
□ حتی نمیتونید فکرش رو بکنید چقدر ازتون ممنونم جونگکوک‌شی.

کوک سریع جلو رفت و بعد از گرفتن دست مرد و نشوندنش روی مبل گفت
_ اینطوری نگید آقای کیم، لطفا بشینید، حالتون خوبه؟

بنظر میرسید کیم میسونگ استرسی چندبرابر اونها رو تحمل میکنه.
□ تهیونگ کجاست؟
_ از دیشب خیلی مشتاق بود شما رو ببینه ولی استرس هم داشت، قبل از اومدنتون رفت اتاقش
الان میارمش.

از جاش بلند شد و سمت اتاق پسر رفت، به آرومی در زد و زمزمه کرد
_ بیبی؟ میزاری بیام تو؟

به ثانیه نکشید که در باز شد و تهیونگ با چشمایی پف کرده جلوش ایستاد.
+نمیخوام ببینمش‌.

_ بیبی خودت گفتی بیاد، اون حقشه که برادرزادش بعد این سالها ببینه.
+اگر دوسم داره پس چرا بیشتر دنبالم نگشت؟فکر میکنه یه هرزه اح..

جونگکوک جلو رفت و با قاب کردن صورت پسر بوسه‌ محکمی روی لبهاش گذاشت.
_ اولا دیگه اینجوری درمورد خودت حرف نزن دوما مطمئنم خیلی دنبالت گشته بهتر نیست از زبون خودش بشنوی؟

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now