part 67

2.4K 329 267
                                    

------------------

~ودففففف...الان گریه میکنممم..باورم نمیشه اینکارو کردین، من..من واقعا به خاطرش ناراحت شده بودم، فکر نمیکردم متوجه بشید، حس میکردم سلیقم ریده...خدای من.

هوسوک با چشمای اشکی گفت، یونگی چشمی چرخوند و جواب داد
^ من هنوزم فکر میکنم سلیقت ریده .

با ضربه‌ آرنج هایون توی دنده‌هاش نفس بریده‌ای کشید و سکوت کرد، درواقع اینجوری بیرون رفتن واقعا عصبیش میکرد ولی چاره‌ای نبود.

داستان دقیقا از جایی شروع شد که شب گذشته زمانی که هوسوک برای اوردن بسته‌های قهوه به سوئیت برگشته بود جیمین بهشون گفت که پسر واقعا بخاطر شلوار گورخری و مسخره شدن ناراحت بوده و حتی گریه کرده، هرچند اولش بقیه باور نکردن ولی وقتی جیمین با گوش‌های قرمز شده داد زد" زدین اشک دوست‌پسرمو دراوردین" تازه به عمق افتضاح ماجرا پی بردن.

درنتیجه امروز صبح زود یونگی، جین، هایون و جیمین به بازار رفته بودن تا دقیقا از همون شلوار برای خودش تهیه و مرد رو سورپرایز کنن، قرار بود فقط کسایی که پسر رو مسخره کردن اینکار رو انجام بدن، البته بجز تهیونگ که با ذوق درخواست کرده بود که یکی از اون شلوارارو میخواد.

نهایتا با پیشنهاد جیمین اونها برای رفتن به شهربازی شلوار‌های گورخریشون رو پاشون کردن.

^ نمیشه برم عوضش کنم؟
یونگی کنار گوش نامزدش لب زد، هایون چشمی چرخوند و گفت
◇ وقتی دیروز اونجوری با هوسوک حرف زدی باید به اینجاشم فکر میکردی.

^ اه، من فقط داشتم شوخی میکردم.

بعد از اینکه هوسوک هم آماده شد همگی منتظر هایبرید ایستادن، پسر زیادی خوابیده بود و بعد هم بخاطر دوش گرفتن دیر کرده بود و حالا مشغول آماده شدن بود.

+من آمادم، ببخشید دیر شد.

با صدای پسر بقیه سمتش برگشتن، سکوت کوتاهی برقرار شد و بعد صدای هیجان‌زده جیمین همرو توی جاشون پروند.
€ خدایاااا، بچم یاد گرفته خط چشم بکشه، آخه چرا اینقدر خوشگل شدی و بهت میااااد، کیوووت.

جیمین به پسر نزدیک شد و بعد با لحن درمونده‌ای گفت
€ خدایا دستش لرزیده خط چشماشو نگاه کن، وای قلبممممم، کمک.

+بد شده؟
هایبرید با نگرانی پرسید و منتظر به هیونگش خیره شد، جونگکوک با نگاه شیفته‌ای گفت
_ اگر اونجا ازم بدزدنت چیکار کنم؟

یونگی شونه‌ای بالا انداخت و کنار گوش هایون زمزمه کرد
^ چرا این بچه باید یه شلوار گورخری و تیشرت سفیدی که سه برابر خودشه اینقدر خوشگل و کیوت بشه؟
◇نمیدووونم، وای موهاشووو.

یونگی لبخندی زد و بین جونگکوک و تهیونگ ایستاد و دست پسر کوچیک‌تر رو گرفت و گفت
^ همین الان داری با چشمات پسرمو میخوری، جاش پیش تو امن نیست میبرمش.

MY LITTLE MIRACLEWhere stories live. Discover now