26

184 33 10
                                    

امسال هم پیراهن خونی من، مُد بود
امسال هم رؤیایمان آنچه نمی شد بود

امروز هم با گریه و گیتار می خوابی
امروز هم غمگین ترین جشن ِ تولد بود

از گریه ام در خانه ای در حال ویرانی
از چیزهایی که نمی گویم... که می دانی...

شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است
چیزی نمی گویم که می دانی دلم چیز است

این روزها... این روزها بدجور بی رحمند
این هیچ کس هایی که دردت را نمی فهمند

چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش می آید این دنیای طاعونی

می ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست
می ترسی از دنیا که قبرستان غمگینی ست

قبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران را

که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شب ها جلوی چشممان بردند یاران را

که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصد ِ ناچیزتر، امّید امکان داشت

می سوخت از تب، خواب های واقعی می دید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشت

نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون
گل داد آخر سینه های عاشقان در خون

خاموش شد مثل چراغی آخر ِ دنیا
فریادهای آخرین آوازه خوان در خون

خاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود
جز فصل سرد تو، همه چیزش دروغی بود!

دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم
که گریه ام... که گریه ام... دارم فقط... دارم...

که شمع های روی کیکت خوب می دانند
که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...

PoetryWhere stories live. Discover now