امسال هم پیراهن خونی من، مُد بود
امسال هم رؤیایمان آنچه نمی شد بودامروز هم با گریه و گیتار می خوابی
امروز هم غمگین ترین جشن ِ تولد بوداز گریه ام در خانه ای در حال ویرانی
از چیزهایی که نمی گویم... که می دانی...شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است
چیزی نمی گویم که می دانی دلم چیز استاین روزها... این روزها بدجور بی رحمند
این هیچ کس هایی که دردت را نمی فهمندچشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش می آید این دنیای طاعونیمی ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست
می ترسی از دنیا که قبرستان غمگینی ستقبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران راکه روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شب ها جلوی چشممان بردند یاران راکه مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصد ِ ناچیزتر، امّید امکان داشتمی سوخت از تب، خواب های واقعی می دید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشتنصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون
گل داد آخر سینه های عاشقان در خونخاموش شد مثل چراغی آخر ِ دنیا
فریادهای آخرین آوازه خوان در خونخاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود
جز فصل سرد تو، همه چیزش دروغی بود!دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم
که گریه ام... که گریه ام... دارم فقط... دارم...که شمع های روی کیکت خوب می دانند
که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی