باز نشستی توو آخرین سیگار
با کتابات که اونورِ تختن
مث یه گرگ پیر، غمگینی
گوسفندا چقدر خوشبختن!چیزایی هست که «تو» میفهمی
که به کابوس و عشق، مرتبطه
بیصدا زوزه میکشی توو خودت
راستی ظاهرا تولدته!توی تقویم یه علامت هست
روزِ پرداختِ آخرین قبضه!
یه پلیس ایستاده اون پایین
رنگ خوابای ما هنوز سبزهنسل ما رو فرشتهها کشتن
توو کتابای دینی و درسی
تو که میدونی آخرش هیچه
دیگه از هیچچی نمیترسیرو لبت یه سرودِ غمگینه
توو چشات برق خشمه و الکل
نمیتونن تو رو بخوابونن
با دیازپام یا ترامادولتو یه میدون، توو غرب تهرانی
با یه رؤیای غیرقابلِ ذکر!
سهمت از روزگار ما اینه:
فحش یک مشت لات و روشنفکراز کجا اومدی؟ کجا میری؟
کوچههامون هنوز بنبستن
مطمئنّم یه روز میکُشنت
همینایی که عاشقت هستن!کون لقّ کبوترای سفید
تو میمیری اگه اسیر بشی
راستی ظاهرا تولّدته
تا که یک سال دیگه پیر بشی...
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی