179

22 4 1
                                    

باز نشستی توو آخرین سیگار
با کتابات که اون‌ورِ تختن
مث یه گرگ پیر، غمگینی
گوسفندا چقدر خوشبختن!

چیزایی هست که «تو» می‌فهمی
که به کابوس و عشق، مرتبطه
بی‌صدا زوزه می‌کشی توو خودت
راستی ظاهرا تولدته!

توی تقویم یه علامت هست
روزِ پرداختِ آخرین قبضه!
یه پلیس ایستاده اون پایین
رنگ خوابای ما هنوز سبزه

نسل ما رو فرشته‌ها کشتن
توو کتابای دینی و درسی
تو که می‌دونی آخرش هیچه
دیگه از هیچ‌چی نمی‌ترسی

رو لبت یه سرودِ غمگینه
توو چشات برق خشمه و الکل
نمی‌تونن تو رو بخوابونن
با دیازپام یا ترامادول

تو یه میدون، توو غرب تهرانی
با یه رؤیای غیر‌قابلِ ذکر!
سهمت از روزگار ما اینه:
فحش یک مشت لات و روشنفکر

از کجا اومدی؟ کجا می‌ری؟
کوچه‌هامون هنوز بن‌بستن
مطمئنّم یه روز می‌کُشنت
همینایی که عاشقت هستن!

کون لقّ کبوترای سفید
تو می‌میری اگه اسیر بشی
راستی ظاهرا تولّدته
تا که یک سال دیگه پیر بشی...

PoetryWhere stories live. Discover now