107

26 1 0
                                    

بی تو به مقصدی که ندارد رفت
بی تو به جای اوّل خود برگشت
از عشق، هیچ چیز نمی دانند
ون های دلگرفته ی گوهردشت

ما مرده ایم و قرص نمی داند
ما مرده ایم و تیغ نمی فهمد
می گویمت: «رفیق» و کسی چیزی
از واژه ی رفیق نمی فهمد

از شهر بوق و کافه و ماشین ها
از انفجار مردم و تابستان
تا آشنایی من و تو با هم
در گوشه های خلوت قبرستان

از نقد «شاملو» وسط خنده
تا گریه بر جنازه ی «مختاری»
از من که خاطرات بدی دارم
تا تو که خاطرات بدی داری

از سال های شور و خیابان و...
تا زل زدن به سقف و در ِ خانه
ما آرمان رفته به گا هستیم
این است داستان دو دیوانه

از روزهای سبز نمی گویم
وقتی درخت یخزده بی برگ است
ریلیم و زیر پای قطاری پیر
که لحظه ی رسیدنمان مرگ است

نه! شعر عاشقانه نخواهم ساخت
از لحظه ی شکنجه که شد تمدید
از روزهای خوب نمی گویم
وقتی تو را رفیق! نخواهم دید...

دلخسته ایم از اینهمه تکراری
از جاده ها که در پی ِ پایانند
ون های دلگرفته ی گوهردشت
از عشق، هیچ چیز نمی دانند

PoetryWhere stories live. Discover now