32

149 25 14
                                    

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد، آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!

PoetryWhere stories live. Discover now