65

39 8 1
                                    

از زمين و زمان گرفته دلم
از تمام جهانيان سيرم
اوّل قصه گفته باشم كه
آخرين بند شعر، مي ميرم!

هيچ حرفي نزن از اين كابوس
هيچ چيزي نگو از اين فرياد
نفر سوّمي ست آنور خط
كه به اين گريه گوش خواهد داد

مثلاً از ستاره شعر بخوان
يا كه از خاطرات خوب شمال!!
به سكوت تو گوش خواهد داد
يك نفر پشت گوشي اِشغال

يا كه از گيسوان يار بگو
يا كه از هجر و از غم دوري!
با صداي ترقّه ها خفه شو
توي اين چارشنبه ي زوری

به تو چه حبس ماه، آنور ابر
به تو چه برگ سبز رفته به باد؟!
اس ام اس كن به دوست و دشمن:
عيد بر عاشقان مبارك باد!!

به تو چه از گرسنگي مردن
به تو چه روزنامه تعطيل است
عيدي ات را بگير با لبخند
وقت زيباي سال تحويل است!

به خودت ياد هيچ چيز نيُفت
پرت كن از جهان حواسش را
جلوي دوربين مخفي شب
بو نكن آخرين لباسش را

يك نفر توي كوچه پشت سرت
يك نفر پشت گوشي تلفن
با خودت توي خواب حرف نزن
با صداي بلند گريه نكن

تن بده... تن بده به بازي تن
كه از اين روزها گريزي نيست
آخر قصّه، آخر قصّه ست!
آخر قصّه هيچ چيزي نيست

اسم يك ناشناس روي لبم
تكّه اي از لباس تو در مشت
تا كه در روزنامه بنويسند:
مهدی ِ موسوي خودش را کشت!

PoetryWhere stories live. Discover now