مادر نگاه کرد به یک زن که در پشتِ شیشهی فلجِ ون بود
لبخند زد به مرد پلیسی که در حالِ بدحجاب شمردن!! بودمادر به خانه آمد و چادر را انداخت روی مبل... درِ یخچال
را باز کرد، پنجرهها را بست... با دستگیرهای که از آهن بودمادر جلوی تلویزیون رفت و اخبار گوش داد سپس زد «Gem»
خوابید در «حریم» شب و «سلطان» آنسوی ماهواره که روشن بودمادر بلند شد وسط تاریک، سجّاده را به سوی کسی انداخت
که آتش جهنّم موعودش یکریز توی بچّگی من بودمن در اتاق جنزدهام بودم لای کتاب و فیلم، پُر از پوچی
با جیر جیرِ تختِ مداوم که محصول سرکشی زن و تن بوداز صبح زود رفت خیابان و ساندیس سیب خورد و فراموشی
مادر شعار داد... نمیدانم! آن روز، روز چندم بهمن بودمن در میان بستهی بهمن در یک کافهی شلوغ کشیدم/ درد
زل میزدم به پای نحیفم که گستاخ، زیر لرزش دامن بودمادر جلوی آینهام آمد برداشت لاک را، رژ لبها را
در آینه به عکس کسی زل زد که مثل من نبود... ولی زن بود!مادر دوید توی اتاقش تا زیر پتو به گریه بیفتد... رفت...
من زل زدم به دفتر شعرم که تنها دلیل گریه نکردن بود
■
.
- «این شهرِ مرده دست نخواهد خورد... شب تا ابد شکست نخواهد خورد...
ما سالها برای چه جنگیدیم؟!...»
این آخرین وصیّت دشمن بود...
.
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی