60

47 13 2
                                    

مادر نگاه کرد به یک زن که در پشتِ شیشه‌ی فلجِ ون بود
لبخند زد به مرد پلیسی که در حالِ بدحجاب شمردن!! بود

مادر به خانه آمد و چادر را انداخت روی مبل... درِ یخچال
را باز کرد، پنجره‌ها را بست... با دستگیره‌ای که از آهن بود

مادر جلوی تلویزیون رفت و اخبار گوش داد سپس زد «Gem»
خوابید در «حریم» شب و «سلطان» آن‌سوی ماهواره که روشن بود

مادر بلند شد وسط تاریک، سجّاده را به سوی کسی انداخت
که آتش جهنّم موعودش یک‌ریز توی بچّگی من بود

من در اتاق جن‌زده‌ام بودم لای کتاب و فیلم، پُر از پوچی
با جیر جیرِ تختِ مداوم که محصول سرکشی زن و تن بود

از صبح زود رفت خیابان و ساندیس سیب خورد و فراموشی
مادر شعار داد... نمی‌دانم! آن روز، روز چندم بهمن بود

من در میان بسته‌ی بهمن در یک کافه‌ی شلوغ کشیدم/ درد
زل می‌زدم به پای نحیفم که گستاخ، زیر لرزش دامن بود

مادر جلوی آینه‌ام آمد برداشت لاک را، رژ لب‌ها را
در آینه به عکس کسی زل زد که مثل من نبود... ولی زن بود!

مادر دوید توی اتاقش تا زیر پتو به گریه بیفتد... رفت...
من زل زدم به دفتر شعرم که تنها دلیل گریه نکردن بود

.
- «این شهرِ مرده دست نخواهد خورد... شب تا ابد شکست نخواهد خورد...
ما سال‌ها برای چه جنگیدیم؟!...»
این آخرین وصیّت دشمن بود...
.

PoetryWhere stories live. Discover now