147

20 3 3
                                    

یک نیمه‌ام در آتش افتاده، افتاده نیمِ دیگرم در باد
چیزی به‌جا از من نخواهد ماند جز ردّی از خاکسترم در باد

دل‌خسته‌ام از باید و شاید... سیمرغی از قصّه نمی‌آید!
هر بار می‌خوانم تو را در اشک، عمری‌ست می‌سوزد پَرَم در باد

از فرفره در کودکی‌هایم تا بادبادک‌های رؤیایم
تا قلب تنها، قلب تنهایم! را عصر جمعه می‌بَرَم در باد

هر عصر جمعه توی این غربت یاد تو می‌افتم که می‌افتم
وقتی درِ گوشِ تو می‌گفتم از علّت چشمِ تَرَم در باد

از علّت این حالِ غمگینم، از چیزهایی که نمی‌بینم
فریادهای دائمم در آب تا حرف‌های آخرم در باد

از علّتِ آشفته‌ی مویم، از شعرهایی که نمی‌گویم
از گریه‌ی خودکار بر کاغذ، از ناله‌های دفترم در باد

حلّاجم و بر دارها تنها، بی‌جسم! بعد از مُثله کردن‌ها
امّا به یادِ یارِ بی‌انکار، آواز می‌خواند سَرَم در باد

بر باد رفتم از عبورِ شک، مثل عروسک‌های یک کودک
که ناگهان یک روز یادش رفت... و خاطرات بدترم! در باد...
.
از نارفیقی‌هایتان سیرم!... هرچند که تا صبح می‌میرم
دنیایتان را سیل خواهد برد از گریه‌های مادرم در باد

PoetryWhere stories live. Discover now