حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود
از خانه ای که بوی تنت را گرفته بودمی خواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز!
یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود!!می خواستی فرار... که مثل دو چشم خیس
چیزی مقابل ترنت را گرفته بودمی خواستی بمیری و از دست دست هاش...
با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود◼
لعنت به روزگار که از خاطرات من
حتی خیال داشتنت را گرفته بودلعنت به روزگار که ما را دو نیم کرد
چیزی شبیه «تو» که منت را گرفته بودکه اوّلا «گرفته دلم» ثانیاً... شبی ↓
تیره تمام ثانیاًت را گرفته بود!!◼
حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود
بویی غریبه کلّ تنت را گرفته بود
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی