159

23 4 0
                                    

.
صدای "شمس" می‌آید که می‌کند ما را
یواشکی جلوی دیگران نظربازی
مرا به زور کسی روی تخت می‌بندد
تو را به زور کسی می‌برد به سربازی

دو عقربه وسطِ گردباد افتادند
برای بردنِ ته‌مانده‌ی من از پیشت
آدامس می‌چسبانم به رفتنِ کفشم
تو گریه‌ای و پُر از خستگی‌ست ته‌ریشت

تو می‌زنی با ناخن به دست لرزانم
به تارهای غم‌انگیزِ زیرِ روسری‌ام
که شمس می‌خوانی، زیرِ ماهِ افسونگر
به قرنِ چندمِ کابوسه‌هات! می‌بری‌ام

تو شمس می‌خوانی مثل «شمع»، گریه‌کنان!
شب جنون‌زده «عین‌القضات» خواهد شد
کسی که آمده تا شعر بشنود از تو
دوباره عاشق آن چشم‌هات خواهد شد

تو می‌روی وسطِ جنگ باطل و باطل
برای دادنِ پوتین به دشمنِ فرضی!
مرا بغل کرده، یک پتوی گریه شده
تو در کنار تفنگت یواش می‌لرزی

زنی که شرعا و عرفا نمی‌توانی را
فرار می‌کند از تو به گوشه‌ی تختم
که می‌کشند به دیوار، عجزِ ناخن‌هام
که تازه می‌فهمم که چقدر بدبختم

صدای شمس می‌آید درون جمجمه‌ام
که در اتاق برقصم که مولوی بشوم
که تا سحر، وسطِ شعر زندگی بکنم
که بعد عاشق «آقای موسوی» بشوم

چه آتشی‌ست که می‌رقصدم به تنهایی
کمی نمانده زنِ قصّه‌هات دود شود
لبان بوسه‌ی هرگز نداده باد کنند
که از تصوّر تو گردنش کبود شود

دراز می‌کشد آرام در شبی مرده
زنی که بوده و هرگز نبوده‌ام پیشت
که دست می‌کشم از تو، از این گناه لجوج
که دست می‌کشم آهسته روی ته‌ریشت

تو ایستاده‌ای آن‌سوی مرزها در باد
بدون هیچ دلیلی هنوز دلتنگی
و دست می‌کشی آرام بر تفنگ عبوس
و می‌گذاری تویش گلوله‌ی جنگی

تو فکر مورچه‌هایی بدون آذوقه...
تفنگ داری و باید که قتل‌عام کند
آدامس می‌جوی و فکر می‌کنی شاید
گلوله‌ای کابوسِ تو را تمام کند...
.
صدای شمس می‌آید که نوحه می‌خواند
که فصل عشق، تمام است و قرن جادو نیست
بلند می‌شوم از خواب و چشم می‌مالم
تو نیستی و تمام ملافه‌ام خونی‌ست

تو نیستی و تمامِ اتاق را هستی
که بوی موهایت مانده روی دامن من
صدای شمس می‌آید از آن‌ورِ دیوار
یواش می‌رقصم... تن تتن تتن تن تن...

PoetryWhere stories live. Discover now