.
صدای "شمس" میآید که میکند ما را
یواشکی جلوی دیگران نظربازی
مرا به زور کسی روی تخت میبندد
تو را به زور کسی میبرد به سربازیدو عقربه وسطِ گردباد افتادند
برای بردنِ تهماندهی من از پیشت
آدامس میچسبانم به رفتنِ کفشم
تو گریهای و پُر از خستگیست تهریشتتو میزنی با ناخن به دست لرزانم
به تارهای غمانگیزِ زیرِ روسریام
که شمس میخوانی، زیرِ ماهِ افسونگر
به قرنِ چندمِ کابوسههات! میبریامتو شمس میخوانی مثل «شمع»، گریهکنان!
شب جنونزده «عینالقضات» خواهد شد
کسی که آمده تا شعر بشنود از تو
دوباره عاشق آن چشمهات خواهد شدتو میروی وسطِ جنگ باطل و باطل
برای دادنِ پوتین به دشمنِ فرضی!
مرا بغل کرده، یک پتوی گریه شده
تو در کنار تفنگت یواش میلرزیزنی که شرعا و عرفا نمیتوانی را
فرار میکند از تو به گوشهی تختم
که میکشند به دیوار، عجزِ ناخنهام
که تازه میفهمم که چقدر بدبختمصدای شمس میآید درون جمجمهام
که در اتاق برقصم که مولوی بشوم
که تا سحر، وسطِ شعر زندگی بکنم
که بعد عاشق «آقای موسوی» بشومچه آتشیست که میرقصدم به تنهایی
کمی نمانده زنِ قصّههات دود شود
لبان بوسهی هرگز نداده باد کنند
که از تصوّر تو گردنش کبود شوددراز میکشد آرام در شبی مرده
زنی که بوده و هرگز نبودهام پیشت
که دست میکشم از تو، از این گناه لجوج
که دست میکشم آهسته روی تهریشتتو ایستادهای آنسوی مرزها در باد
بدون هیچ دلیلی هنوز دلتنگی
و دست میکشی آرام بر تفنگ عبوس
و میگذاری تویش گلولهی جنگیتو فکر مورچههایی بدون آذوقه...
تفنگ داری و باید که قتلعام کند
آدامس میجوی و فکر میکنی شاید
گلولهای کابوسِ تو را تمام کند...
.
صدای شمس میآید که نوحه میخواند
که فصل عشق، تمام است و قرن جادو نیست
بلند میشوم از خواب و چشم میمالم
تو نیستی و تمام ملافهام خونیستتو نیستی و تمامِ اتاق را هستی
که بوی موهایت مانده روی دامن من
صدای شمس میآید از آنورِ دیوار
یواش میرقصم... تن تتن تتن تن تن...
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی