89

30 8 4
                                    

یه توپ با تردید می چرخه
توو یه زمین سبز اون دورا
یه حسّ خوب مشترک شاید
بین من و زندون و مأمورا

هر شب بدون شام می خوابی
امشب ولی بی شام بیداری
با اسم ایران اونور دنیا
رؤیای سبز تازه ای داری

بابا نشسته اون طرف، ساکت
مامان توو فکر گریه ای تازه
شاید بهار ما بیاد از راه
امشب با یه گل توی دروازه

شب لونه کرده توو دل و چشما
هر جا میری انگار زندونه
شاید یه شوت محکم و جوندار
این شهر غمگینو بخندونه

واسه یه گل از شوق می میریم
شاید تموم شه این زمستونا
شاید برای بردن ایران
مردم بریزن توو خیابونا

بازی تموم میشه ولی مامان
مثل همیشه بالشش خیسه
دیگه کسی نیس توی این خونه
شب ها بلند شه شعر بنویسه

بازی تموم میشه ولی بابا
بیداره تا فردا کنار تخت
رؤیای ما جام جهانی بود
توو یه جهانِ واقعا خوشبخت!

PoetryWhere stories live. Discover now