34

103 17 0
                                    

سلّولِ کرم های سمج داخل سرم
دیوارهای لعنتیِ در برابرم

سلّولِ هیچ پنجره و هیچ اتفاق
سلّولِ روشنایی بی وقفه ی چراغ

سلّولِ بی تصورِ یک ذرّه از خوشی
تنها شبانه روز فقط فکر خودکشی

سلّولِ از جهان غم انگیز، بی خبر
آرامشِ نوشتنِ اسم تو روی در

سلّولِ بی اجازه به هر جور ارتباط
سلّولِ فکر کردنِ هر شب به چشم هات

سلّولِ خواب رفتنِ از گریه ی شدید
سلّولِ فکرِ دیدن تو: آخرین امید!

سلّولِ دردِ جمع شده در شقیقه ام
تکرار خاطرات تو در هر دقیقه ام

سلّولِ صبح و عصر، فقط اشک و انتظار
سلّولِ هی کشیدنِ هی نقشه ی فرار

رویای صبح پا شده از یک شب بلند
سلّولِ حدسِ چهره ی تو پشت چشم بند

سلّولِ بسته روی تمام محال ها
رویای روز خوب تری پشت سال ها

امروزِ گیجِ رد شده از سیم خاردار
امروزِ بی کسی من و تو پس از فرار

امروزِ آسمانِ غم انگیزِ غرقِ ابر
دلتنگیِ مداوم و هی صبر پشت صبر

امروزِ کرم های سمج لای دفترم
دیوارهای لعنتیِ داخلِ سرم

امروزِ هیچ حادثه و هیچ اتفاق
دلتنگیِ بزرگ تر از وسعت اتاق

امروزِ خواب رفتنِ از گریه ی شدید
آینده ی تهی شده از واژه ی امید!...

با اینکه در شب تو امیدی به روز هست
سلّول توی مغزم و قلبم هنوز هست!!

کابوسِ قورت دادن یک اسم بر لبم
کابوسِ بازجویی رویات در شبم

کابوسِ چشم بسته و دیوار روبرو
کابوسِ توی صورت من دست بازجو

اما ادامه می دهم این شعر خسته را
یک جای دور و دوووورتر از چشم هر پلیس

که زنده ام به خاطر آن دست های داغ
که زنده ام به خاطر آن چشم های خیس...

PoetryWhere stories live. Discover now