عینکت مثل چشمهات ابری ست
شیشهاش مثل آسمان کِدر است
ساعت هشت شب اگر برسی
یک نفر روی تخت، منتظر استبغلش میکنی و میخوابی
با تنی که همیشه تکراری ست
توی حمّام گریه خواهی کرد
زندگی شکلی از خودآزاری ستوسط آینه نگاهت به
بدنی بیقواره میافتد
حوله را میکشی بر اندامت
نفسش به شماره میافتدلحظه را داد میکشد از تو
پوستت در میان خاموشی
میروی در اتاقخواب خودت
با تنفّر لباس میپوشیمیروی توی هال و بر یک مبل
مینشینی برای ویرانی
بعد فنجان چای با سیگار
مثل هر شب کتاب میخوانیصبح بیدار میشوی از خواب
وسط مبل و گیجی خانه
هی صدا میزنیش بیپاسخ
رفته شاید بدون صبحانهوسط قرصهات میگردی
با نگاهی کلافه از سردرد
پشت هم هی شماره میگیری
او که ردّ تماس خواهد کردگوشیات را به پَرت میکوبی
مینشینی جلوی تلویزیون
بیتوجّه به هیچ برنامه
در سرت راه میروی به جنونبعد سیگار میکشی با بغض
بعد سیگار میکشی با درد
میروی توی آشپزخانه
گوشت را تکّه تکّه خواهی کردبعد موزیک میگذاری تا
وسط رقص و گریه میمیری
میروی پای گوشی تلفن
با خشونت شماره میگیرینه که دلتنگ باشی و عاشق
به سرت میزند فقط گاهی!
تو که میفهمی و نمیفهمی
تو که میخواهی و نمیخواهیقرص هی پشتِ قرص میبلعی
همهچی توی خانه مغشوش است
با تهوّع شماره میگیری
ظاهراً دستگاه خاموش است!تن مهم نیست... واقعاً سخت است
روح آدم پر از نیاز شود!
میروی توی آشپزخانه
تا مگر شیر گاز، باز شودمیروی روی مبل و میخوانی
آخرین صفحهی کتابت را
گاز در متن خانه میپیچد
تا بگیرد یواش، خوابت رانه به سردرد فکر خواهی کرد
نه به تنهاییِ اساطیری
نه به فردی نیاز خواهی داشت
تو همینجای شعر میمیری...
■
.
عینکت مثل چشمهات ابری ست
در تو آرامش است و لبخند است
ساعت از هشت رد شده دیگر
و مهم نیست ساعتت چند است...
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی