181

34 4 1
                                    

حال و گذشته، سرد و سیاهند
آینده‌ی نیامده سخت است!
از موریانه‌ها گله‌ای نیست
این آخرین پیام درخت است

این برگ‌های سبز، دروغی‌ست
رنگی‌ست روی چهره‌ی زردم
با دست‌هام جمله نوشتند
با اینکه اعتراف نکردم

شکل مسیر، دایره‌ای بود
آن مرد که نرفت، رسیده!
از من نخواه سبز شدن را
که ریشه‌ام به نفت رسیده

حرفی نزن! نپرس، از آنچه...
که خسته‌ایم و حوصله‌ای نیست
وقتی که شاخه‌هام تبر شد
از موریانه‌ها گله‌ای نیست

با موش‌ها معامله کردند
در خواب‌های گربه‌ی شرقی
لبخند می‌زدیم جلویِ
فریادهای ارّه‌ی برقی

خشکیده توی چشم من امّید
ماسیده بر لبان تو خنده
نه روزهای خوب تو آمد
نه آخرین نجات‌دهنده

چیزی نبوده تا که بمانم
جایی نمانده تا بگریزم
می‌ترسم از ادامه‌ی این راه
دست مرا بگیر عزیزم

باید که از لبان کبودت
در بُهت و گریه، بوسه بگیرم
در اوج خستگی بغلم کن
بگذار ایستاده بمیرم...

PoetryWhere stories live. Discover now