به دیدنم که می آیی
هندوانه بیاور
با پوستی سبز و تویی سفید
قرمزی اش
خون داغ که در توالت بازداشتگاه پایین می رود
پرچم من
شعری ست
که پشت بسته ی سیگاری نوشته امبه دیدنم که می آیی
کمپوت سیب بیاور
که تبعیدمان کنند از بهشتی که
به هیچ آدمی سجده نخواهم کرد
که بگویی: سیب!
در عکس عروسی مردی
که خودش در زندان است و روحش در زندان و دلش پیش تو
که بگویی سیب در عکسی سوخته
که با تخت جمشید آتش زدندبه دیدنم که می آیی
بچه ها را بیاور
که یادشان نرود چرا تلویزیون نداریم
و دستبندشان را
از هیچ امامزاده ای نخریده ایم
که بابا نه رفته بود نان بیاورد و نه آب!
که دیگر هیچ وقت نیامد!
که هیچ مردی با داس و اسب نمی آید
و آنکه مادر
در سجده صدایش می زند
تنها
اسم میدانی ست در تهرانبه دیدنم که می آیی
خودت را بیاور
که نگهبان ها ببینند
زیبایی از آزادی بزرگ تر است
و دیوانگی
نام مشترک همه ی ماست
که دندان های شکسته ام را نشانت دهم
و بگویی: سیب!
برای لبخندی
که با اشک هاشور خواهد خوردبه دیدنم که می آیی
چمدانی بیاور
شاید اینبار جای من
لباس هایم را تحویلت دادند...
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی