146

26 6 2
                                    

.
[مرد برداشت خشم و اسلحه را
سمت زن گوشه‌ی اتاق گرفت...]
قطع شد فیلم!... بعدِ تبلیغات
پخش شد تیترِ «رازهای شگفت»!!
.
فحش دادیم سمت تلویزیون
باز اوضاع خانه‌مان بد شد
همه با اضطراب پرسیدند:
آخر داستان چه خواهد شد؟

مادرم گفت: مرد عاشق اوست
لحظه‌ی بعد بوسه هست و بغل
همه‌چی خوب می‌شود یکهو
مرد و زن می‌روند ماهِ‌عسل!

پدرم گفت: می‌کند شلّیک
توی مغزش سه بار آهسته
بعد شلّیک می‌کند به خودش
مرد خسته‌ست... از همه خسته...
.
خواهرم گفت: سقف می‌ترکد
می‌رسد لحظه‌ی جدایی‌ها
می‌رود جای دووووری از دنیا
زن به همراهیِ فضایی‌ها

عمّه‌ام گفت: هر دو می‌میرند
آخر داستان حماسی بود
خاله‌ام گفت: قطع شد زیرا
علّت قتل زن، سیاسی بود...
.
من به یک بچّه فکر می‌کردم
فارغ از چشم‌های ناراضی
من به یک بچّه فکر می‌کردم
گوشه‌ی کادر، خارج از بازی

گوشه‌ی کادر بود و قایم شد
مثل من زیر یک پتوی کلفت
من به مادربزرگ خیره شدم
که به من خیره بود و هیچ نگفت...

PoetryWhere stories live. Discover now