119

32 3 0
                                    

دیوانه‌ایم... مثل دو تا بمب ساعتی
از انفجار گفت به من، دستِ روی نبض
بوسیدمت جلوی همه در پیاده‌رو
خوابیدمت جلوی همه در فضای سبز!

با سوسک‌ها رفیقی از این شام ناتمام
زل می‌زنم به مزرعه در چشم یک ملخ
دیوانه‌ایم! لُخت‌تر از پوست... لخت تر!
حمّام می‌کنیم به هم زیر آب یخ

دیوانه‌ایم... داغی سیگار روی پوست
دیوانه‌ایم... الکلِ مخلوط با «سن ایچ»
بگذار تا که کلّ جهان دشمنم شوند
غیر از تو هیچ‌چیز مهم نیست... هیچ... هیچ...
.
در جمله‌ای که فاعل و مفعول مسخره‌ست
در خانه‌ای رها شده از مرد یا که زن
دست مرا ببند به این تختِ جیر جیر
پای مرا به لحظه‌ی دیوانه‌ات شدن

دیوانگی بزرگتر از مالکیّت است
آنقدر در من است که رفتن نمی‌شود!
با هر که باش... عاشق من بوده‌ای و هست
با هر که باش... باش‌تر از من! نمی‌شود

سرعت گرفته‌ایم در این کوچه‌های تنگ
مستیم از صدای هم و آب‌معدنی!!
بیدار می‌شوند تمام جهانیان
از جیغ ما بدون کمربند ایمنی

دیوانه‌ایم مثل کبودی گردنت
دیوانه‌ایم مثل لبم در میان خون
در بسته‌های قرصِ نخورده نِشَسته‌ایم
با عقل می‌رویم به هم تا تهِ جنون

یک روز می‌رسد که بریزیم توی شهر
با بوسه‌های داغ به هر چشم خیس که...
شهر از صدای خنده‌ی دیوانه پُر شود
چاقو شویم در شکم هر پلیس که...
.
دیوانه‌ایم در وسط شعر و داستان
دیوانه‌ایم داخل هر فیلم... توی عکس
دیوانه‌ایم بعد هر آهنگ لعنتی
و گریه می‌کنیم دوتایی بدون مکث

در انتظار لحظه‌ی تِرْکیدنیم ما!
دیوانه‌ایم... مثل دو تا بمب ساعتی
ستّارخان، بهارستان یا ولیّ‌عصر
آزادی، انقلاب، ونک یا شریعتی!

بی‌حرکتیم... زل زده در چشم‌های هم
تا بوسه‌ای که حالتمان را عوض کند
دیوانه‌ایم... عاشق هر کس که عاشق است!
شاید که عشق، شکل جهان را عوض کند

PoetryWhere stories live. Discover now