27

144 28 0
                                    

از شب، میان اینهمه پسکوچه ها گمی!
تا صبح، روی فندکشان در توهّمی

بر ما چه رفته است که اینقدر ساکتیم
با تو چه کرده اند هنرمند ِ مردمی؟!

از آرمان ِ مشترک ِ دست توی دست
تا آدمی که خسته شده از هرآنچه هست

از دستبند خسته ی من تا فرار تو
از حسرت دراز کشیدن کنار تو

باران گِل شده وسط ِ چاله چوله ها
تا سایه ی ِ دراز ِ غروب ِ کوتوله ها

یعنی دلم شکست... اگرچه صدا نداشت
که هیچ چیز، ارزش اشک تو را نداشت!

PoetryWhere stories live. Discover now