آن چشمها که آخر بدمستی من است
آن چشمها که هی همهی هستی من استدر تاکسی نشسته به من فکر میکنند
همراه دختری که بغلدستی من است!آن چشم های خیره شده توی دفترم
که گریه می کنند به شب هات در سرمهر بار می نویسمشان، می نویسم و...
هر بار در مقابلشان کم می آورماین غم میان سرخوشی ِ گیج ِ آبجو
از من شروع می شود و چشم های تواز من شروع می شود و آن دو چشم تر
که عاشق منند و من از هر چه بیشتر!از بوسهی ندادهی تو، توی خانهام
از چشم هات، از قفس عاشقانهاماز تو که نیستی و من انگار مردهام
از من که سال هاست به بن بست خوردهاماز من: در ابتدای خودش انتها شده
از من که پاک، عاشق آن چشم ها شدهاز من که در میان عطش گریه میکند
شب ها کنار بی کسیاش گریه میکندشب های دوست دارمت و روزهای بد
شب های من که مال تو هستند تا ابدشب های چشم های تو و بی قراریام
شب های دوست دارمت و دوست داریام!از التماس گریه که هی عاشقم بشو
از من شروع میشود و چشم های تواز چشم های شبزدهی در مقابلم
که جیغ میزنند تو را در تهِ دلمآن چشم های مسأله دار ِ همیشه خواب
مثل سؤال های من از عشق، بیجواباز آن دو چشم مستِ به آتش کشیدهام
از من که خواب بودهام و خواب دیدهام«خواب دو تا ستارهی قرمز» که نیستیم
بیدار میشدیم و فقط میگریستیمبیدار/ میشدیم دو تا استکان پر از...
بیدار/ میشدیم دو تا چشم دلخور از...از چی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ از کدام؟ کِی؟
بیدار میشدیم دقیقا ً چهار «دی»بیدار میشدیم در «آذر» که سوختم
بیدار میشدیم و مرا میفروختمبه چی؟! به آن دو چشم که باران گرفته بود
که حسّ و حال چندم «آبان» گرفته بودچندم؟! سؤال مسخرهای که تو نیستی
چندم؟! که در تمامی آبان گریستیچندم؟! که فکر میشدم از من به هیچ چیز
بس کن! نپرس!! خستهام و خستهتر عزیز...خسته شبیه درصدی از احتمال ها
بس کن! نپرس!! خستهام از این سؤال هامثل تویی که چندم آبان ادامه داشت
که میگریست در من و باران ادامه داشتمثل تویی که این همه در تاکسی منی
هی با خودت کنار خودت حرف میزنیهی با خودت که از خود من ناامیدتر
بدجور عاشقی و من از تو شدیدتر!مثل دو چشم خسته که در من نشسته است
مثل دو چشم خسته که بدجور خسته استیک جفت چشم ِ خیس ِ بغلدستی شما
یک تاکسی به مقصد ِ یک مشت هیچ جادستان دووور ما و تماسی بدون حس
یک عمر استرس، همه ی عمر استرسدستان دووور ما و دو تا چشم آشنا
یک جفت چشم، مثل دقیقا ً خود شما!یک جفت چشم، حاصل یک عمر خستگی
من این طرف، نتیجه ی یک دل نبستگی!من این طرف، صدای غم انگیز باد که...
تو آن طرف، همان زن بی اعتماد که...که با تنش به پوچی من حرف میزند
که حرف می زند، از زن حرف میزند!که مثل اشتباه من از عشق تازه است
مانند خواب های خودت بیاجازه استکه فکر میکند به من و عمق دردها
زل میزند به آلت جنسی مردها!زل میزند به این همه تکرار پشت هم
زل میزند به غم، همهی زندگیش غم!حس میکند که آخر این راه بسته است
که خسته است، مثل خود مرگ خسته استکه خسته است مثل زنی توی بسترت
که خسته است خستهتر از درد ِ در سرت...مثل دو چشم که ته بدمستی تو است
مثل دو چشم که همهی هستی تو استمثل تویی که در ته درّه هنوز هم...
همراه دختری که بغلدستی تو است
YOU ARE READING
Poetry
Poetry"شعر" یک لحظه "مکث" در گیجیست زندگی یک سقوط تدریجیست گزیده شعر های سید مهدی موسوی