44

71 15 4
                                    

امشب شب جمعه ست، جمعه!... و تو غمگينی
من در کنارت هستم و من را نمی بينی

هی عکس ها دور سرت در گريه می گردند
«آهنگران»، «چمران»، «جهان آرا» و «آوينی»
.
يادت می آيد: «قرمه سبزی دوست دارم با...»
از انعکاس عکس گنگت داخل سينی
.
«احمد» پدر را اشتباهی محض می داند
خط می زند «زهرا» مرا از دفتر دينی!

تو مثل سابق پيش من در چادری گلدار
با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بينی ↓

در رکعت سوّم به شک افتاده ای انگار
و پشت شيشه می زند باران سنگينی!

دارند می پوسند با تو، با زمان، با عشق
بر روی ميز کار من گل های تزئينی

از من چه مانده جز دو تا تصوير بر ديوار
يک راديو، يک خاطره، يک فرش ماشينی

شب ها ميان سجده می آيی به آغوشم
اما نمی فهمد تو را اين شهر پايينی!

تا صبح گريه می کنم در عطر موهايت
سر را که بالا می کنی من را نمی بينی...

PoetryWhere stories live. Discover now